جمعه, 31 فروردین 1403 Friday, 19 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 41365 تعداد نوشته های امروز : 8 تعداد دیدگاهها : 2369×
  • شعار سال

    شعار سال 1403

  • وقتی مهتاب 15 ساله را به خانه مادربزرگم بردم ..! | 18 سالم بود و او را صیغه کردم تا..!
    22 بهمن 1396 - 23:07
    شناسه : 118693
    0

    حوادث رکنا: دختر و پسر ولگر وقتی بازداشت شدند پرده از سرنوشت شوم خود برداشتند. هنوز داد و فریادهای مهتاب در گوشم می‌پیچد. عمه‌ام راست می‌گفت او وصله ناجوری برای خانواده ما بود اما من هم وصله ناجورتری بودم چرا که هیچ گاه به نصیحت‌ها و دلسوزی‌ اطرافیانم توجهی نکردم و آن قدر در گرداب […]

    پ
    پ

    1 - وقتی مهتاب 15 ساله را به خانه مادربزرگم بردم ..! | 18 سالم بود و او را صیغه کردم تا..! -

    حوادث رکنا: دختر و پسر ولگر وقتی بازداشت شدند پرده از سرنوشت شوم خود برداشتند.

    هنوز داد و فریادهای مهتاب در گوشم می‌پیچد. عمه‌ام راست می‌گفت او وصله ناجوری برای خانواده ما بود اما من هم وصله ناجورتری بودم چرا که هیچ گاه به نصیحت‌ها و دلسوزی‌ اطرافیانم توجهی نکردم و آن قدر در گرداب اعتیاد و بدبختی فرو رفتم که اگر امروز دستگیر نمی‌شدم، معلوم نبود عاقبت زندگی ام با مهتاب به کجا می‌انجامید…

    جوان ۱۸‌ساله‌ای که به اتهام اعتیاد و روابط نامشروع دستگیر شده بود، در حالی که عنوان می‌کرد می‌دانستم کارهای اشتباهم عاقبتی جز نابودی ندارد اما اراده‌ای برای خروج از این وضعیت نداشتم، گفت: ۱۱ ساله بودم که اعضای خانواده‌ام را در یک حادثه تصادف از دست دادم؛ آن روز به همراه پدر و مادر و خواهرم عازم سفر بودیم که ناگهان خواب‌آلودگی پدرم در جاده‌ شمال موجب یک تصادف شد و هر ۳ عضو خانواده در صحنه حادثه جان باختند؛ من هم که از خودرو به بیرون پرت شده بودم پس از ۲ ماه بستری در بیمارستان سلامتی‌ام را بازیافتم. این در حالی بود که ضربه روحی شدیدی خورده بودم و هیچ گاه نمی‌توانم آن خاطرات تلخ را از ذهنم دور کنم. مادربزرگم اگرچه نگهداری از مرا به عهده گرفت اما او هم از وضعیت مالی مناسبی برخوردار نبود .در این شرایط درس و مدرسه را رها کردم و به دستفروشی و کارگری پرداختم. ۱۵‌ساله بودم که به همراه دوستانم، طعم تلخ اعتیاد را چشیدم و آرام آرام در گرداب خلاف فرو می‌رفتم و نسبت به کار و زندگی سست‌تر می‌شدم. مادربزرگ و عمه‌ام نگران حال من بودند اما کاری از دستشان برنمی‌آمد. از سوی دیگر هم نمی‌خواستند با من رفتار ناشایستی داشته باشند؛ من هم از این وضعیت سوء‌استفاده می‌کردم و هیچ گاه نصیحت‌های دلسوزانه آنان را جدی نمی‌گرفتم.

    در همین روزها بود که پای مهتاب به زندگی‌ام باز شد. او دختری معتاد به شیشه و فرزند طلاق بود با آن که ۱۵ سال بیشتر نداشت اما یک معتاد حرفه‌ای بود و مادرش نیز به تازگی از زندان آزاد شده بود.

    وقتی او را به خانه مادر‌بزرگم بردم با گریه و ناراحتی اطرافیانم روبه‌رو شدم. آن‌ها هر دو نفر ما را از خانه بیرون کردند و من به ناچار مهتاب را به عقد موقت خودم درآوردم.

    ارتباط من با مهتاب موجب شد تا من هم به مصرف شیشه روی آورم؛ از سوی دیگر به مهتاب علاقه‌مند شده بودم و نمی‌توانستم او را از دست بدهم تا این که با راهنمایی‌های مادر‌بزرگ و عمه‌ام، از مهتاب خواستم حالا که مدت ازدواج موقت ما به پایان رسیده است از یکدیگر جدا شویم اما او زیر بار این حرف‌ها نمی‌رفت و مدام داد و فریاد می‌کرد من حتی نمی‌توانستم هزینه‌های اعتیاد خودم را تأمین کنم در حالی که هزینه‌های مصرف مواد مهتاب نیز خیلی سنگین بود با این وجود هم‌چنان به ارتباطم با او ادامه می‌دادم تا این که روز گذشته پلیس Police در حالی ما را دستگیر کرد که هیچ مدرکی برای اثبات زوجیت خود نداشتیم؛ اکنون وقتی به حقیقت ماجرا می‌اندیشم به درستی سخنان بزرگ‌ترها پی می‌برم که عاقبت تصمیم‌گیری بر اثر هیجانات و احساسات جوانی چیزی جز بدبختی و فلاکت نیست. کاش بعد از فوت پدر و مادرم ، به حرف‌های مادر‌بزرگم توجه می‌کردم که این گونه…

    ثبت دیدگاه

    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.