جمعه, 31 فروردین 1403 Friday, 19 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 41365 تعداد نوشته های امروز : 8 تعداد دیدگاهها : 2369×
  • شعار سال

    شعار سال 1403

  • المیرا من را در اختیار شوهرش آرمان گذاشت و از ما فیلم سیاه تهیه کرد !
    11 تیر 1397 - 13:22
    شناسه : 131330
    0

    دختر جوان برای کمک به دوستش و از ترس آبرویش به محل قرار رفت اما نمی دانست المیرا و شوهرش قصد دارند با فیلم برداری از رابطه سیاه با دختر جوان او را مجبور به پرداخت پول و اخاذی سریالی کنند.

    پ
    پ

    زن دختر مجرم - المیرا من را در اختیار شوهرش آرمان گذاشت و از ما فیلم سیاه تهیه کرد ! -

    همه چیز از روزی شروع شد که با دوستم در راه مدرسه به سمت خانه می آمدیم که متوجه شدیم پسری ما را دنبال می کند. چند روزی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه متوجه شدم او (آرمان) با دوستم المیرا که دختری زیبا، عاطفی و ساده است ارتباط تلفنی دارد. از همان ابتدا احساس ناخوشایندی نسبت به او و روابطش با المیرا پیدا کردم. دقیقاً از قیافه اش پیدا بود که معتاد است و شخصیت سالمی ندارد. این موضوع را به دوستم گفتم اما برخلاف تصورم او نه تنها توجهی به حرفم نکرد بلکه ناراحت هم شد و گفت تو به من حسادت می کنی و نمی توانی ببینی با چنین فردی دوست شده ام و قرار است با او ازدواج کنم. تابستان گذشت، در سال جدید متوجه شدم المیرا دیگر به مدرسه نمی آید تا اینکه شنیدم با آرمان نامزد کرده است. از این خبر واقعاً ناراحت شدم. تا اینکه روزی المیرا به من زنگ زد، کلی گریه کرد و بعد هم گفت؛ ای کاش به حرف های تو حداقل کمی توجه کرده بودم تا امروز چنین بدبخت و بیچاره نشده بودم. مدتی طول کشید تا آرام گرفت و ادامه داد: وقتی به من گفتی که آرمان معتاد است من هم موضوع را به او گفتم، اما او قسم خورد که واقعیت ندارد. ولی بعد از مدتی او را از کار بیرون کردند که متوجه شدم به خاطر اعتیادش است. بعد از بیکاری هر روز از من پول می خواست و می گفت که قرض است و بعداً آنها را پس خواهد داد. تا جایی که پس انداز داشتم به او کمک کردم تا اینکه پس اندازم تمام شد ولی خواسته های او تمام شدنی نبود، تا اینکه گفت اگر نتوانی برایم پول بیاوری دیگر با تو ازدواج نخواهم کرد.

    این موضوع برایم خیلی وحشتناک بود، به او عادت کرده بودم. از طرفی همه چیزم را از دست داده بودم چرا که خانواده با ازدواج من با او مخالف بودند و من با اصرار با او نامزد کردم. دیگر راهی برای بازگشت نداشتم. از ترس آبرویم مجبور بودم از پدر و برادرم دزدی کنم، تا جایی که پدر و برادرم متوجه شده بودند. حتی چندبار از طلافروشی دزدی کردم. اما دیگر از این وضعیت خسته شده بودم و ادامه این کار برایم امکان پذیر نبود. به این ترتیب از او جدا شدم. در حال حاضر مدت یک ماه است که از این ماجرا می گذرد اما او دست بردار نیست و تهدیدات او همچنان ادامه دارد. به همین دلیل امروز با تو تماس گرفتم چرا که موقعیت تو نیز در خطر است.

    با تعجب خندیدم و گفتم: من، من چرا؟ گفت: یادت هست روزی که به جشن تولد من آمده بودی با هم عکس گرفتیم. متاسفانه من این عکس را در زمان نامزدی به آرمان دادم و حال او مرا تهدید می کند که یا باید به او پول بدهم یا اینکه عکس ما را پخش خواهد کرد. او حتی عکس ها و فیلم هایی را که در دوران نامزدی با هم داشته ایم را دارد و تهدید کرده که آنها را پخش می کند و حالا من نگران تو هستم.

    تلفن را قطع کردم. خیلی از دست او عصبانی بودم. اگر این عکس به دست خانواده ام می افتاد بدون شک به دردسر می افتادم. داشتم قبض روح می شدم. در این فکر بودم که دوباره زنگ تلفن به صدا درآمد.

    این دختر جوان ادامه داد: المیرا بود، گفت که متاسفم که تو را به چنین دردسری انداختم اما آرمان آدم خطرناکی است، اگر حرفی بزند حتما آن را عملی می کند. به علاوه او این عکس ها را با کامپیوتر مونتاژ می کند و مشکل در این است که قبل از هر توضیحی، اذهان را تغییر می دهد و تا بخواهیم برای همه توضیح بدهیم، آبرویمان رفته است.

    با خود فکر کردم باید با آرمان صحبت کنم. وقتی به او زنگ زدم انگار که منتظر تلفن من باشد، گفت: پس خبر به گوش تو هم رسیده، احتمالاً خوب فکرهایتان را کرده اید. خوب چیزهایی را که گفته ام آماده کرده اید؟ از او خواستم پای مرا به ماجرا باز نکند، اما اصلاً فایده ای نداشت. گفت کاری می کند که برایم گران تمام شود.

    گفتم: چقدر پول می خواهی؟ من پولی ندارم به تو بدهم. گفت: صدهزار تومان پول برایم می آوری تا عکس را به خودت تحویل دهم .

    چاره ای نداشتم، بدون اینکه به کسی بگویم گردنبندم را فروختم و با المیرا سر قرار رفتیم. آن روز اتومبیلی روبرویمان ایستاد. در عقب اتومبیل را باز کرد. با تعجب دیدم که المیرا سوار شد و دست مرا نیز کشید و به داخل اتومبیل برد. او فریاد می کشید، زود باش همه دارند ما را می بینند.

    اصلاً نمی دانستم چه کار می کنم، بدون هیچ فکری سوار اتومبیل شدم. ناگهان دیدم در اتومبیل قفل شد. نگاهی به المیرا انداختم، به آرامی به من دلداری می داد که مشکلی نیست، من خودم می دانم باید چه کار کنم.

    تا اینکه اتومبیل جلو در خانه ای پارک کرد و راننده با تهدید چاقو مرا وارد خانه کرد. چیزی که برایم بسیار عجیب بود این بود که المیرا دوستم نیز به او کمک می کرد. بله او با آرمان همدست بود و من فریب حرف های دوستم را خورده بودم.

    این ماجرا تمام شدنی نبود، انگار قصه المیرا برای من تکرار می شد با این تفاوت که من تهدید می شدم که باید برای آنها پول بیاورم یا اینکه عکس و فیلم رابطه مرا پخش خواهند کرد. چندباری پول تهیه کردم ولی فایده ای نداشت تا اینکه روزی شنیدم مرکز مشاوره نیروی انتظامی می تواند در این زمینه به من کمک کند.

    ثبت دیدگاه

    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.