جمعه, 31 فروردین 1403 Friday, 19 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 41359 تعداد نوشته های امروز : 2 تعداد دیدگاهها : 2369×
  • شعار سال

    شعار سال 1403

  • در 16 سالگی عروس صیغه ای شدم!
    24 اردیبهشت 1396 - 14:36
    شناسه : 54011
    0

    کاش سرنوشت به گونه ای رقم می خورد که هر انسانی می توانست گذشته اش را از صفحه روزگار پاک کند به طوری که اثری از گذشته های تلخ و صحنه های آزاردهنده در مسیر زندگی اش باقی نماند اما افسوس که این کار امکان پذیر نیست. من نه تنها به خاطر گذشته تلخم همواره […]

    پ
    پ

    کاش سرنوشت به گونه ای رقم می خورد که هر انسانی می توانست گذشته اش را از صفحه روزگار پاک کند به طوری که اثری از گذشته های تلخ و صحنه های آزاردهنده در مسیر زندگی اش باقی نماند اما افسوس که این کار امکان پذیر نیست. من نه تنها به خاطر گذشته تلخم همواره تحقیر می شوم بلکه به خاطر موضوعاتی که هیچ گونه دخالتی در بروز آن نداشته ام، امروز مورد سوءاستفاده قرار گرفته ام و…

    دختر 16 ساله در حالی که چهره درد کشیده اش را زیر چادر رنگ و رو رفته اش پنهان می کرد چشم به گوشه اتاق مشاور کلانتری کاظم آباد مشهد دوخت و با بیان این که من با واژه «محبت» غریبه ام، صفحات سیاه دفتر خاطراتش را به سال ها قبل ورق زد و گفت: از زمانی که به خاطر دارم خیلی تلاش کردم تا معنایی برای واژه «محبت» پیدا کنم. اما هیچ وقت آن چه را که دیگران از آن به عنوان محبت نام می برند در زندگی ام احساس نکردم. هنوز 4 سال بیشتر از عمرم نگذشته بود که واژه «طلاق» در فکر و ذهنم پیچید. آن زمان پدر و مادرم آخرین روزهای توأم با نزاع و فحاشی را در کنار من سپری می کردند و هر بار فریاد طلاق پایان بخش درگیری آنها بود. من هم با شنیدن این کلمه فقط می دانستم قرار است آن ها از یکدیگر جدا شوند ولی از عاقبت فاجعه بار این کلمه اطلاعی نداشتم. بالاخره آن روز فرا رسید و مادرم در حالی که مرا در آغوش گرفته بود با چهره ای خشمگین به طرف منزلمان حرکت کرد و من از آن روز به بعد نزد مادرم زندگی کردم. با این وجود مادرم آن قدر درگیر مشکلات خودش بود که توجهی به من نمی کرد. هنوز مدت زیادی از ماجرای طلاق شان نگذشته بود که روزی مادرم مردی با چهره ای عصبانی را به من نشان داد و گفت: از امروز او را پدر صدا کن! با این که من از چشم های آن مرد می ترسیدم ولی نمی خواستم مادرم ناراحت شود چرا که می فهمیدم ناپدری ام دوست ندارد من با آن ها زندگی کنم. در این مدت پدرم نیز با زن دیگری در کرج ازدواج کرده بود و یک بار که به همراه همسرش به مشهد آمده بود به دیدنم آمد و مقداری خوراکی برایم خرید. از سوی دیگر ناپدری ام آن قدر به مادرم اصرار کرد تا مجبور شد مرا به مدرسه شبانه روزی بفرستد تا به قول خودش مقابل چشمان او قرار نگیرم. با آن که در مدرسه شبانه روزی تنها بودم و هیچ کس سراغی از من نمی گرفت ولی از این که مادرم به خاطر من کتک نمی خورد راضی بودم. بالاخره مقطع راهنمایی را به پایان رساندم وبه ناچار نزد مادرم بازگشتم. با آن که ترک تحصیل کرده بودم ولی باز هم بدرفتاری های ناپدری ام با من و مادرم شدت گرفت تا حدی که از مادرم خواست بین من و او یکی را انتخاب کند. این گونه بود که مادرم برای حفظ زندگی اش مرا به بهزیستی سپرد. حدود یک سال از زندگی من در بهزیستی می گذشت که روزی مادرم به همراه زن دیگری به بهزیستی آمدند و از من خواست با پسر آن زن ازدواج کنم. من هم برای رهایی از این وضعیت بلافاصله قبول کردم. قرار شد برای آشنایی بیشتر با «صادق» ابتدا صیغه محرمیت بخوانیم و بعد به صورت رسمی ازدواج کنیم اما اکنون که ماه ها از آن روز می گذرد همسرم حاضر نیست مرا به عقد دائم خود دربیاورد و مدام از من سوءاستفاده می کند. این در حالی است که مادرشوهرم نیز همواره گذشته ام را به رخم می کشد و مرا که در بهزیستی بودم تحقیر می کند. حالا دیگر کاسه صبرم لبریز شده و آرزو می کنم کاش…

    ثبت دیدگاه

    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.