جمعه, 31 فروردین 1403 Friday, 19 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 41360 تعداد نوشته های امروز : 3 تعداد دیدگاهها : 2369×
  • شعار سال

    شعار سال 1403

  • 20 خرداد 1395 - 18:02
    شناسه : 6971
    0

    بعضی آدما همین که می‌فهمن شغل ما چیه دیگه حتی حرف هم باهامون نمی‌زنن! یا حواسشون هست که اگه دستمون به چیزی بخوره دیگه به اون دست نزنن به گزارش بامردم، روزنامه اعتماد در گزارشی از تطهیرخانه بهشت زهرا، با ۵ زن غسال گفتگو کرده است. به گزارش عصر ایران به نقل از اعتماد، آفتاب […]

    پ
    پ
    بعضی آدما همین که می‌فهمن شغل ما چیه دیگه حتی حرف هم باهامون نمی‌زنن! یا حواسشون هست که اگه دستمون به چیزی بخوره دیگه به اون دست نزنن
    به گزارش بامردم، روزنامه اعتماد در گزارشی از تطهیرخانه بهشت زهرا، با ۵ زن غسال گفتگو کرده است.

    به گزارش عصر ایران به نقل از اعتماد، آفتاب تیز و برنده بر سر عزاداران فرود می‌آید. دهان‌های خشک شده فریاد سر می‌دهند و چشم‌ها تلخ می‌گریند: «زهرا، زهراااا امشب عروسیت بود، اینجا جای تو نیست.» مادر داغدیده بر خود می‌پیچد و زن‌های سیاه‌پوش او را نگه داشته‌اند. آن طرف‌تر پدر و برادران زهرا دست‌های‌شان را بر صورت گذاشته‌اند و اشک می‌ریزند. صدای زهرا زهرا گفتن‌شان میان جمعیت لااله الالله گویان از همه بلندتر است. در باز می‌شود و پیکر زهرای ٢٢ ساله را داخل می‌برند. جمعیت پشت در ضجه می‌زنند. گرمای بی‌هوش‌کننده بیرون جایش را به سرما و سکوت داده است؛ سرمایی که آرام آرام از پاهایت بالا می‌رود و به نفس هایت می‌رسد. بوی سدر و کافور پراکنده در هوا، هوش را از سرت می‌پراند و برق را از چشم هایت می‌گیرد. سنگ‌های خاکستری کف و دیوارها به هم پیوند می‌خورد و فضای دور و نزدیک به هم می‌آمیزد. انتهایی بی‌ابتدا. تطهیرکنندگانی که آرامش این فضا را تجربه کرده‌اند آن را با هیچ چیزی عوض نمی‌کنند. آنها پیکر بی‌جان عروسی را دیده‌اند که در لباس عروسی آرام و بی‌دغدغه روی سنگ غسالخانه آرمیده است. پیرزنی را دیده‌اند که آوازه مکنتش گوش‌ها را کر کرده و با چشم‌های باز به کفن سفیدرنگش خیره شده است، نوزادی که هنوز دم اول زندگی‌اش به بازدم نرسیده و با ضربه‌ای کشته شده. اینجا جایی است که نقطه آخرش اول است و اولش آخر. آنجا که نهایت رنج و شادی به یک نقطه می‌رسد و بعد از آن دیگر وجود ندارد. «مرکز پذیرش عروجیان بهشت زهرا.»

    کسی عاشق یه غسال نمی‌شه

    «فیلما حکایت زندگی واقعی آدماست. اما هیچکی تا حالا از زندگی واقعی ما فیلم نساخته. چند سال پیش سینما یه فیلمی آورد به اسم محیا که ما از تو تلویزیون دیدیم، داستان یه دختر غسال بود که یه پسر دانشجوی دکتری و پولدار عاشقش می‌شد و به خاطرش می‌رفت تو روستا و هفت تا مرده‌رو می‌شست. نقش پسره رو شهاب حسینی بازی می‌کرد. (می‌خندد) اما الان اگه یه جوونی اینقدر خوش تیپ باشه و دکتر، می‌ره با یکی مثل خودش ازدواج می‌کنه نه ما، این چیزا مال تو فیلماست. زندگی با فیلم هندی فرق داره… نه که گلایه داشته باشیما نه! این هم شغل ما است، یه چیزایی ربطی به اینکه کی هستی و کجا بزرگ شدی نداره، رو پیشونیت نوشته. اولش سخته اما کم‌کم باهاش کنار میای و زندگی می‌کنی. از ١٨ سالگی دوست داشتم غسال بشم ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بهش برسم. وقتی یکی از اقواممون فوت می‌کرد میومدم از پشت پنجره غسالا رو تماشا می‌کردم. »

    اینها حرف‌های زهرا است. فرزند آخر یک خانواده ۶نفره که در رشته کسب و کار درس می‌خواند و عاشق شغلش است. ٢۶ سال دارد و چهار سال است که در غسالخانه بهشت زهرا کار می‌کند. « به بابا و داداشم که گفتم می‌خوام غسال بشم بهم خندیدن، گفتن تو از پسش برنمیای، اما وقتی هفته اول هر روز اومدم باورشون شد که می‌تونم.»

    اینها را می‌گوید و به پهنای صورت لبخند می‌زند. حالت چشم‌های مشکی‌اش زیر ابروهای قهوه‌ای روشن وقت خنده و سکوت مثل همند. دستکش‌های زردرنگ و چکمه‌های سفید پلاستیکی را از روی قفسه‌های فلزی غسالخانه برمی‌دارد و لبخند زنان وارد سالن شست‌وشو می‌شود. میان حرف‌هایش مکث‌های طولانی دارد. هنوز هیجان و کنجکاوی آدم‌ها درمورد شغلش برایش عادی نشده. پنج سال گذشته، هر روز که پایش را داخل سالن شست‌وشو می‌گذارد و جنازه‌ها را می‌بیند انگار نخستین بار است.

    «نقطه هیجان‌انگیز زندگی ما برای آدم‌ها روز اولیه که اومدیم اینجا، انگار نقطه مجهول داستان زندگی ما واسه بقیه از اونجا شروع می‌شه. دست زدن به نخستین جنازه و شست‌وشویش. توی دانشگاه کسی از شغل من خبر نداره. اما عکس العمل آدم‌هایی که می‌فهمن شغل ما چیه هیچ فرقی با هم نداره؛ انگار دست زدن به جنازه مرزی میان ما و بقیه است. مات و مبهوت نگاه می‌کنن و بعد می‌پرسن: «نخستین جنازه‌ای که شستی چه حالی داشتی؟ نمی‌ترسیدی؟»
    آره، می‌ترسیدم! بدنم یخ کرده بود و چشمام سیاهی می‌رفت. هر لحظه خیال می‌کردم یکی داره روپوشمو از پشت می‌کشه و با خودش می‌بره، تند تند اطرافم رو نگاه می‌کردم تا ببینم کجا ایستادم، صدای آدما، صدای آب، صدای جابه‌جا کردن جنازه رو تخت غسالخونه تو سرم می‌پیچید. جرات نداشتم به چشمای باز جنازه‌ها نگاه کنم. »

    اینها را که می‌گوید همان زهرایی می‌شود که روز اول پایش را توی غسالخانه گذاشت. دهانش خشک شده و مردمک چشم‌هایش مدام به این طرف و آن طرف می‌دود. دست‌هایش که ناخودآگاه تند تند تکان می‌خورند را داخل دستکش‌ها فرو می‌کند و بیرون می‌آورد. سکوت… چشم‌هایش را می‌بندد و وقتی باز می‌کند. همین یک جمله را می‌گوید: «آدم‌ها یه جسم دارن و یه روح… جسم بدون روح هیچ کاری نمی‌تونه بکنه. آروم می‌خوابه زیردستت» می‌رود تا قبض شست‌وشوی نخستین جنازه امروز را بگیرد و کارش را شروع کند.

    شب‌هایی به درازای هزاران قرص اعصاب

    گاهی آنقدر فضا ساکت می‌شود که فقط صدای کشیده شدن لیف‌های پارچه‌ای بر بدن جنازه‌ها شنیده می‌شود. سکوت اتاق شست‌وشو با صدای دمپایی‌های مهری خانم که سنگین و آرام بر سنگ‌های کف کشیده می‌شود، می‌شکند. پشت میز می‌نشیند و دانه دانه قبض‌هایی که روی‌شان نام و شماره شست‌وشوی جنازه نوشته شده را جدا می‌کند و به غساله‌ها می‌دهد. سالن غسالخانه زنان بهشت زهرا ده تا تخت دارد. تخت‌هایی با سنگ‌های مرمر مات خاکستری که اندکی از اثرات ملات سیمان سفید میان درزهای اتصالش به هم پیداست. یک سر تخت‌ها به دیوار طولی سالن شست‌وشو متصل است و سر دیگرش به راهروی داخل سالن. روی دیوار طولی سالن پر از پنجره است؛ پنجره‌هایی که تا همین یک سال پیش وقت شستن میت‌ها باز می‌شد تا خانواده و عزاداران و نزدیکان متوفی بتوانند شست‌وشوی او را تماشا کنند. فاطمه روپوش کوتاه و گشاد سبزرنگش را تنش کرده و ماسک سفیدرنگش را به دست گرفته. چسب‌های بینی عمل کرده‌اش را تازه برداشته. وقت خندیدن گونه‌های برجسته استخوانی‌اش سرخ می‌شود. از همه بیشتر حرف می‌زند و می‌خندد.»

    این پنجره‌ها شده بود مایه عذاب ما. همچی که وارد سالن می‌شدیم همه چی خوب بود تا وقتی این پنجره‌ها رو باز می‌کردن، صدای جیغ و گریه خانواده متوفی می‌ریخت تو سالن شست‌وشو. دیگه اعصاب برامون نمی‌موند. یکی فحش میداد می‌گفت آرومتر بشور، یکی فریاد می‌زد، یکی خودشو پرت می‌کرد رو سنگ غسالخونه، یکی غش می‌کرد، یکی دعا می‌کرد، یکی نفرین می‌کرد. خلاصه شب که می‌شد با هزارتا قرص آرامبخش هم نمی‌تونستیم بخوابیم. خیال کن هر روز یکی از ساعت ٨ صبح تا ۴ بعدازظهر جلوت گریه کنه و فریاد بزنه. بعد از اینکه پنجره‌ها رو بستن تازه فهمیدیم بی‌قراری و بی‌حالی ما به خاطر زنده‌هاست. خوب مردم هم حق دارن، عزیزشونو از دست دادن، آروم و قرار ندارن، اما باید یه لحظه خودشونو جای ما بذارن. ما هم گناه نکردیم به خدا.»

    ارتفاع سنگ‌های غسالخانه نیم‌متری است و داخلش گودی کم عمقی دارد تا جنازه به راحتی داخل آن جابه‌جا شود و در مدت زمان کمتر و با کیفیت بهتری شسته شود.

    شستن فرشته بهشتی ١٠ روزه

    مهسا دختر٢٠ ساله‌ای که با مادرش در غسالخانه کار می‌کند جلوی یکی از سنگ‌ها می‌ایستد. ارتفاع سنگ تا یک وجب بالای زانویش است. می‌خندد و می‌گوید: «ارتفاع این سنگا استاندارده، قدتم باید استاندارد باشه، یکم بلند باشی دستت به جنازه نمی‌رسه، یکم هم کوتاه باشی و جنازه هم سنگین باشه آب تو شیلنگ می‌ریزه تو سروصورتت» نگاه می‌کند به چشم‌های مهری خانم و دوباره غش غش می‌خندد: «یعنی باید تو گزینش به قد هم توجه کنن، این سنگا که همه استانداردن.»

    مهری خانم که می‌رود مهسا هم می‌رود پای حوضچه خودش. قرار است یک نوزاد دختر را بشوید. قبضش را نگاه می‌کند و حلقه اشک میان چشم‌هایش از فاصله دور دیده می‌شود. «آخی همش ١٠ روزش بوده.» اینها لحظه‌هایی است که هیچ کس در غسالخانه نمی‌بیند، همه مشغول کار هستند و ازدحام کاری اجازه برملا شدن احوال درونی آدم‌ها را نمی‌دهد. جنازه‌های خاموش و بی‌جان وقت شست‌وشو زبان گویای خودشان می‌شوند. انگار که به خوابی عمیق رفته باشند اما هر تکه از اعضای بدن‌شان حرفی برای گفتن داشته باشد.

    غسال‌ها وقت شست‌وشو با جنازه‌ها صحبت می‌کنند و برای‌شان دعا می‌خوانند. مهسا کاغذ شست‌وشو را در جیبش می‌گذارد و می‌گوید: « شستن نوزاد سخته» آب دهانش را قورت می‌دهد و مکث می‌کند. نفس‌هایش صدای ضربان قلبش را می‌دهد. «باهاش حرف می‌زنم. اسمش هستی بوده، بهش می‌گم نترسیا؛ جای تو خیلی خوبه، رفتی اونجا واسه منم دعا کن، قول بده» هستی را می‌آورند. مهسا زیپ چرمی جلد سیاه رنگی که هستی را در آن گذاشته‌اند باز می‌کند و در آغوشش می‌گیرد. کف دست‌هایش تمام بدن هستی را می‌پوشاند. صورتش را جلو می‌آورد و می‌گوید: «نگا کن، مثل فرشته بهشتیه» انگار که خوابیده باشد. لب‌های کوچکش بازمانده و چشم‌هایش ورم کرده. «خدا به پدرومادرش صبر بده» دست‌های مهسا هستی کوچک را میان سنگ غسالخانه می‌گذارد و شیر آب را روی بدنش باز می‌کند. اشک‌ها راه دید چشم‌های مهسا را بسته‌اند و تاب و توان را از دست‌هایش گرفته‌اند. صدای همهمه می‌آید. مهری خانم می‌گوید: « این بچه که مادر و پدر دارد. اما نوزادهایی هم هستند که در کوچه وخیابان رها می‌شوند و همانجا تمام می‌کنند. شستن آنها خیلی سخت‌تر است. » نوزادانی که هنوز چشم‌های‌شان را به این دنیا باز نکرده‌اند درد و زجر را تجربه می‌کنند و جان می‌سپرند.

    غسل دادن حمیده خیرآبادی و عسل بدیعی

    دوتا از سنگ‌های غسالخانه که نسبت به بقیه جلوتر هستند گودی ندارند. آنها را برای سدر و کافور زدن به جنازه و کفن کردن ساخته‌اند. محبوبه خانم در حال شستن یکی از جنازه‌های سرصبحی پایش گرفته و روی پله پایینی یکی از این سنگ‌ها نشسته و از درد به هم می‌پیچد. با یک دست زانوها و ساق پایش را می‌مالد و با دست دیگر کنار سنگ را گرفته تا تعادلش به هم نخورد. وزنش زیاد است و دیگر نمی‌تواند جنازه‌ها را جابه‌جا کند. می‌گوید: « ما باید هر روز ١۵ جنازه را شست‌وشو دهیم که این تعداد از جنازه‌ها سرصبحی جداست. برای آنها هیچ حق‌الزحمه‌ای به ما نمی‌دهند چون جنازه سرصبحی همان تصادفی‌ها و بی‌نام و نشان‌ها هستند.»

    مریم شامپو به دست از راه می‌رسد و تندی می‌پرد پاهای محبوبه خانم را می‌مالد. می‌گوید: «١۵ ساله داره کار می‌کنه. آرتروز دست و پا داره، دیسک کمرش رو تازه عمل کرده. هنوز که هنوزه بیمه تکمیلی نداره.»

    محبوبه خانم پلک‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و به مریم می‌گوید ماسک سفیدرنگ روی بینی‌اش را بردارد تا بتواند بهتر نفس بکشد. « سختی کار هم به ما نمی‌دن. ما اینجا کارگر روزمزدیم. مهری خانم ٢۵ ساله داره اینجا کار می‌کنه هنوز هیچ حکمی واسه سختی کار و بازنشستگی بهش ندادن.» جنازه پیرزن سنگین وزن میان حوضچه در انتظار دست‌های محبوبه خانم است.

    مریم تند تند ماسک روی صورتش را جابه‌جا می‌کند. ترکیب چشم‌های سبز و ابروهای پهن تیره‌اش بالای سطح سفید ماسک ترسناک به نظر می‌آید. تند تند سرفه می‌کند و از بوی کافور شکایت دارد. « یک سال می‌شه که آسم گرفتم. وقتی به سرنوشت مهری خانوم فکر می‌کنم با خودم می‌گم اینقدر اینجا می‌مونم تا از بوی کافور بمیرم. یه بار از بیمارستان یه جنازه پیرزن آورده بودن که دکترا تنش رو با فرمالین (دارویی شیمیایی که در تشریح جسد از آن استفاده می‌شود و استفاده آن به مقدار زیاد منجر به تحریک ریه‌ها و ایجاد درد در قفسه سینه و تنگی نفس شود) پوشونده بودن، همین که جلد جنازه رو باز کردم، فهمیدم حالم داره بد می‌شه. وسط شست‌وشو از حال رفتم. یه هفته نتونستم بیام سر کار. دکتر گفت دنبال یه شغل دیگه باش. اما چه جوری آخه؟ عفت خانوم بعد از ١۵ سال کار تو غسالخونه به خاطر مواد شیمیایی اینجا چشماش آب مروارید آورد و نابینا شد. الان تو خونه نشسته به نون شب محتاجه.»

    محبوبه خانم با همین دست و پا و کمر دردناکش جنازه آدم‌های معروفی را غسل داده. از حمیده خیرآبادی بگیر تا عسل بدیعی. با دست به پشت مریم می‌زند و با خنده می‌گوید: «پاشو پاشو!من و بلند کن، خدا بزرگه توکلت به خدا باشه درست می‌شه. » محبوبه خانم بلند می‌شود و مریم یک ماسک نو برایش می‌آورد تا روی دهان و بینی‌اش بگذارد. یکی از زن‌ها به کمک محبوبه خانم می‌رود تا جنازه زیر دستش را تکان دهد. محبوبه خانم نفسش درنمی‌آید. به صورت جنازه نگاه می‌کند و می‌گوید: «انگار هنوز دلش به دنیا بوده»

    یک جادستمالی با عرض زیاد، بالای تخت کفن نصب کرده‌اند که دورش را به جای دستمال از پارچه‌های نخی سفید پر کرده‌اند. محبوبه خانم با یک چاقوی تیز تکه تکه پارچه‌ها را می‌برد و روی تخت کفن پهن می‌کند تا جنازه را روی آن بگذارد. ساعت نزدیک ١٢ ظهر است محبوبه خانم باید پنج جنازه دیگر تا پایان وقت کاری بشوید و کفن کند.

    گزینش در بهشت زهرا سخت است

    پرستو دختر ٣۵ ساله‌ای است که حقوق خوانده و حضورش در غسالخانه به یک سال هم نمی‌رسد. چشم‌هایش ضعیف است که در محل کار هم باید عینک ته استکانی‌اش را بزند. چندبار وسط سالن شست‌وشو پایش به تخت‌ها گرفته و نقش زمین شده است. آنقدر ساکت است که گاهی حضورش فراموش می‌شود. شاید هم به خاطر سابقه کم و اعتماد به نفس ضعیفش ترجیح می‌دهد کمتر حرف بزند و بیشتر نگاه کند. تمام اجزای صورتش زیر ماسک و عینک پنهان شده.

    می‌گوید: «یک سال و خرده‌ای پیش اینجا ثبت‌نام کردم. خیلی‌ها اینجا ثبت نام می‌کنند، اما هر کسی نمی‌تواند وارد شود. فقط فرم پر می‌کنند و می‌روند. شرایط خاصی برای پذیرش وجود دارد. متقاضیان باید هم از نظر بدنی بنیه قوی داشته باشند، هم از نظر روحی آمادگی این شغل را داشته باشند. از نظر مسائل شرعی و اطلاعات دینی نیز باید تسلط نسبی داشته باشند. اینجا کسانی هستند که یک سال سابقه کار دارند اما گزینش نمی‌شوند. هر از گاهی آزمون احکام برگزار می‌شود و باید نمره ات در حد قبولی باشد. هر روز صبح که اینجا می‌آییم آموزش قرآن هم داریم. من سال‌ها کتاب‌های حقوقی و مذهبی را خوانده‌ام اما یک لحظه اینجا نمی‌تواند به اندازه هزار خط از آن کتاب‌ها باشد.»

    صدایش برخلاف ظاهر آرامش بلند و رساست. «ما دو روز در هفته را کار می‌کنیم و یک روز تعطیلیم. روزهای تعطیل کتاب می‌خوانم یا برای مادرم غذا درست می‌کنم. پدرم چند سالی است که به رحمت خدا رفته. برادرم ازدواج کرده و دو تا دختربچه دارد. گاهی هم همرا ه با خانواده برادرم می‌رویم دربند. برای‌شان کباب درست می‌کنم و به درس و مشق بچه‌های‌شان می‌رسم. »

    میان حرف‌هایش ناگهان غمگین می‌شود و به فکر فرو می‌رود: «بعضی آدما همین که می‌فهمن شغل ما چیه دیگه حتی حرف هم باهامون نمی‌زنن! یا حواسشون هست که اگه دستمون به چیزی بخوره دیگه به اون دست نزنن. می‌گن نفس ما بوی مرده می‌ده!» به اینجا که می‌رسد چشم‌هایش پر از اشک می‌شود. « من از غریبه‌ها توقع ندارم، اما وقتی یکی از خون و گوشت خودم میاد تو خونه، اونوقت دست به هیچی نمی‌زنه، دلم می‌شکنه، وقتی سالی یک‌بار می‌رم خونشون و بعدش می‌فهمم که تمام خونه رو آب کشیدن دلم می‌شکنه.»

    عینکش را برمی‌دارد و اشک‌هایش را با دست پاک می‌کند. بغض‌ها مجال نمی‌دهند و یکی بعد از دیگری می‌شکنند.

    ماجرای هفت جنازه سوخته

    «٢٠ سالم بود. کار پیدا نمی‌کردم. مادرم که فوت کرده بود همسایمون باهاش اومد غسالخونه. بهم گفت تو هم بیا اینجا مشغول شو. بابام هم عمرشو داده بود به شما دوتا برادر علاف داشتم که هفته‌ای یه بار میومدن خونه فقط با هم دعوا می‌کردن و منو هم کتک می‌زدن می‌رفتن. خلاصه با دل لرزون اومدم جلو در غسالخونه. ساختمون قبلی مثه اینجا جادار و تروتمیز نبود. عین حموم قدیمیا. کاشی‌های دیواراش شکسته بود و کف زمینش سیمانی بود. مردم وحشت می‌کردن بیان تو. حالا اینجارو خیلی شیک درست کردن. اونوقتا یه خانومی اینجا بود بهش می‌گفتن بلقیس خانوم. خدا رحمتش کنه، رییس مرده و زنده همه زنای غسالخونه بود. داستان زندگیمو بهش گفتم اونم گفت یه هفته بیا اگه خواستی بازم بیا. همون روز اول هفت تا جنازه سوخته و تیکه پاره رو داد من شستم. هی به زنای دیگه نگا می‌کردم چیکار می‌کنن منم همون کارو کردم هفت تا جنازه که تموم شد بلقیس خانوم گفت: فردا میای، هیچی نگفتم. گفت: می‌دونستم «کار تو نیست» اینو که گفت از در رفتم بیرون فردا دوباره برگشتم سر کار. تا یه هفته جنازه‌های سوخته و تصادفی و چاقو خورده رو می‌داد به من می‌شستم. هفت کیلو لاغر شدم. لقمه از گلوم پایین نمی‌رفت. خلاصه سال‌ها گذشت و من و بلقیس خانوم با هم رفیق شدیم یه جوری که بیا و ببین. الان هر چن وقت یه بار می‌رم سر خاکش و براش فاتحه می‌خونم.» اینها حرف‌های طاهره خانم است. زنی که حرفش حرف است و کسی حق ندارد فرمانش را نه بگوید.

    سه کلاس درس خوانده. وقتی دخترهای امروزی را می‌بیند که با مدرک فوق‌لیسانس مدیریت و فقه می‌آیند سر کار خوشحال می‌شود و می‌گوید: «به هر حال کار کار است چه تو غسالخونه چه تو مکتبخونه.» طاهره خانم سه تا پسر دارد که با وجود سن بالا هنوز ازدواج نکرده‌اند. «معمولا دخترا و پسرهایی که تو مجموعه بهشت زهرا کار می‌کنن با هم ازدواج می‌کنن. خیلی کم پیش میاد که دختری یه ازدواج بیرون از مجموعه داشته باشه. اتفاقا تو قسمت مردونه یه پسری داریم که اسمش اشکانه. با یه دختر خبرنگار ازدواج کرده. دختره اوایل مخالفت می‌کرد اما کم‌کم عادت کرد. الان بعضی وقتا میاد پیش ما، خیلی هم از شغل شوهرش راضیه.» محبوبه خانم کارش تمام شده. آمده نشسته روی صندلی کنار طاهره خانم و همان طور که دست و پای دردناکش را می‌مالد، می‌گوید: « دختر من به خاطر شغلم حاضر نبود بره مدرسه. بچه‌ها اذیتش می‌کردن. تو انشاش نوشته بود مادرم تو غسالخونه بهشت زهرا کار می‌کنه.»

    محبوبه خانم سال‌ها پیش از شوهرش جدا شده و با تنها دخترش زندگی می‌کند. از خاطرات خوب غسالخانه می‌گوید: «چند سال پیش یه دختر جوونی واسه یکی از فامیلاش اومده بود تو سالن شست‌وشو. همچی که بوی سدر و کافور خورد به دماغش از حال رفت. بردنش بیمارستان گفتن یه هفته است حامله است. فرداش با جعبه شیرینی اومد و گفت که شش ساله ازدواج کرده و بچه‌دار نمی‌شده. ٩ ماه بعدم شیرینی دنیا اومدن دخترشو آورد. گمونم الان دخترش پنج سالشه.»

    هیچ کسی بیشتر از ما قدر زندگی رو نمی‌دونه

    نزدیک ظهر است و وقت ناهار و نماز. صدای قرآن از بلندگوهای حرم پخش می‌شود و زن‌ها و دخترها می‌روند برای نماز. بعد یکی یکی با ظرف‌های غذای‌شان وارد سالن استراحت می‌شوند. یک سماور بزرگ گوشه سالن تعویض لباس گذاشته‌اند که میانه کار خستگی را از تن کارگران بیرون می‌کند. بعد از چند دقیقه صدای خنده و شوخی فضای اتاق استراحت را پر می‌کند. روپوش‌های گشاد سبزرنگ جایش را به لباس‌های رنگی و زیبا داده است. مهسا خنده‌کنان ریز ریز در گوش مریم از خواستگار جدیدش می‌گوید.

    طاهره خانم هم گوش‌هایش تیز می‌شود و همین که حرف‌ها را می‌شنود اخم می‌کند. پرستو عینکش را برداشته و چشم‌هایش مهربان‌تر از صدای خشنش است. زهرا و مریم می‌خندند و تندتند درباره خواستگار جدید مهسا می‌پرسند. محبوبه خانم از قیمت خوب لباس‌های بازارچه نزدیک خانه‌شان می‌گوید و مهری خانم دستور پخت دلمه‌های بادمجانش را به دخترها می‌دهد. مهسای ٢٠ ساله می‌پرد و از توی کمد مریم روسری سفیدش را می‌آورد و برای خودش تاج عروسی درست می‌کند. محبوبه خانم دست بر موهای سیاه مهسا می‌کشد و سرش را می‌بوسد. می‌گوید: «هیچ کی بیشتر از ما قدر زندگی رو نمی‌دونه.»

    ثبت دیدگاه

    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.