یکشنبه, 15 مهر 1403 Sunday, 6 October , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 43797 تعداد نوشته های امروز : 11 تعداد دیدگاهها : 2455×
سرباز مُرده فرار کرد! | در ایلام رخ داد
8 اردیبهشت 1397 ساعت: 12:00
شناسه : 126199
5

هوا سرد و پرونده قتلی دیگر، اما وقتی به آن رسیدگی کردم به رئیسم گفتم مرحوم از دستم فرار کرد.

پ
پ

سربازی 1 - سرباز مُرده فرار کرد! | در ایلام رخ داد - سرباز

یکی از روزهای سرد زمستان به ما اعلام شد که سربازی با لباس نظامی در یکی از روستاهای ایلام فوت کرده است.
هوا سرد بود و من هنوز صبحانه نخورده بودم ولی به هر حال باید سریع خودم را به محل کشف جسد می‌رساندم. به ماموران پاسگاه هفت چشمه زنگ زدم و درباره جسد سرباز پرسیدم. شواهد نشان می‌داد که قتلی در کار نیست زیرا آثاری از خون یا درگیری در صحنه وجود نداشته است.
پس از یک ساعت طی مسیر، از دور می‌توانستم خودروی همکارانمان را ببینم. عده‌ای از اهالی روستا هم کنار ماشین پلیس ایستاده بودند و انگار منتظر ما بودند تا ببینند ماجرا از چه قرار است. از خودرو پیاده و به سوی جسد رفتم، مرد جوانی با لباس سربازی در حالت سجده کردن بی‌جان افتاده بود.
همراه با ماموران دایره بررسی صحنه جرم تحقیقات را آغاز کردیم و در آنجا به دنبال سرنخی می‌گشتیم. مورد مشکوکی به دست نیاوردم و به بازپرس کشیک جنایی زنگ زدم و او را در جریان گذاشتم و پس از پایان تلفن دوباره به سوی جسد رفتم تا صورتش را ببینم. نشستم و دستم را زیرچانه جسد گذاشتم تا او را روی زمین دراز کنم که ناگهان چشمانش باز شد و با حالتی عجیب بلند شد و فرار کرد.
اهالی نیز با مشاهده این صحنه و فریاد «مرده زنده شد» فراری شدند. به سرباز خیره شدم که به سوی کوه و کمر می‌دوید. به یکی از ماموران دستور دادم مرده فراری را دستگیر کند.
سرباز را همانجا بازجویی کردم. او از شدت ترس شوکه شده بود و نمی‌توانست حرف بزند. کمی بعد که آرام‌تر شد ادعا کرد که از هوش رفته بود؛ ولی تحقیقات بیشتر نشان می‌داد معتاداست و به خاطر تزریق موادمخدر در آن حالت بیهوش شده بود.
وقتی به اداره برگشتم، رئیس اداره جنایی که مردی جدی بود از من پرسید با پرونده امروز چه کردی که من هم در جواب گفتم؛ مرحوم از دستم فرار کرد. رئیس که تعجب کرده بود و تصور می‌کرد سر به سرش می‌گذارم با لحنی تندتر سوالش را تکرار کرد و من از سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردم. رئیس را تا آن زمان این‌گونه ندیده بودم، از شدت خنده نمی‌توانست خودش را کنترل کند و اشک از چشمانش جاری شده بود. ماجرای این پرونده هیچ‌گاه از ذهنم پاک نمی‌شود و در کنار پرونده‌های تلخی که رسیدگی کردم یادآوری این ماجرا برایم همیشه شیرین بوده است.
براساس خاطره ای از : سرگرد حسن فرامرزی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.