چشمانی که رو به کم سویی می رود، استخوانهایی که کم کم صدای چق چقشان به گوش می رسد، موهایی که در اطراف شقیقه هایمان پرچم سفید تسلیم را مقابل جبر زمان نمایان کرده اند، دندان هایی که یکی پس از دیگری سست و جایشان را با سرب داغ پر می کنیم و شناسنامه ای که هیچکدام از این وقایع را نمی نگارد چون برایش مهم نیست
به گزارش «بامردم»، میگویند جوجه ها را آخر پاییز می شمارند و کنایه به کارهایی است که هنوز پایان آن مشخص نیست و نباید به روند آنچه شاهد آنیم “دلخوش” باشیم، بلکه تنها فرجام و محصول نهایی هر پروسه ای دارای اهمیت واقعی است.
اما این روزهای “مبارک برای تفکر” یعنی آخرین ماه پائیز، همان منزلگاهی است که کهنه ضرب المثلی از فرهنگ پارسیمان ندا داده تا در آن بشماریم آنچه به استعاره ی ” جوجه های در حال رشد ” پیرامونمان جمع کرده ایم و به آن ها دل، خوش نموده ایم. پاییزی که ماقبل آن، بهاری زیبا از بهترین روزهای عمر و تابستانی گرم برای تلاش معاش را سپری و اکنون می بایست در فصلی لخت از تمام عاریه های زمین، بشماریم که از نوروز تا امروز چه کاشته و برداشته ایم که اکنون نه روز درو بلکه حساب و کتاب محصولی است که پسا محاسبه ی ” دخل و خرج ” برایمان باقی مانده است. پائیزی از عمر برخی هایمان که فریاد می زند، فراوانی جوجه در بهار و تابستان مهم نیست بلکه باید در گذر عمر، حساب هزینه ها را از درآمدها جدا کنیم تا بدانیم در آخر برایمان چه سودی خواهد ماند و آیا جوجه هایی که از جیک جیک زنده ماندنشان سر خوشیم دارای صرفه ی واقعی بوده اند؟
چه دشوار است این حسابرسی وقتی بدانیم که ندانسته ایم در مسیر بهار و تابستان گذشته که به این پاییز عریان رسیده، مقداری از حساب و کتابمان دارای ایراد است و اکنون می بایست روی میز محاسبه، انتهای قلم تفکرمان را به دندان بگیریم و با نگاه کردن به فنجانی لبریز از چای بسیار داغ، به پشت سرهای دورمان فکر کنیم. دورهای دور و این پرسش ویران کننده که چه داده ایم و چه گرفته ایم؟
مهمتر از همه شناسنامه ای است که از روز نخست حضورمان در دنیا به دستمان دادند و هیچ چیز جز نام خودمان و مشخصات آنانی که بعد از خدا مسبب ورودمان به این دنیا شدند در آن نگاشته نشده است. شناسنامه ای که اکنون مندرس شده و ما هم اسم کسانی را در آن وارد کردیم. دفترچه ای که مدام باز و بسته شد غافل از آنکه یکبار بیاندیشیم که برگ های زیادی ندارد و مابین صفحه ابتدایی تولد و صفحه ی انتهایی فوت، تنها یک صفحه قرار داده اند. جایی که هر سال عددی بر اعداد سال تولدمان افزوده می شود و آن ورق نازک میانی را با سرعت به صفحه ی آخر نزدیک می کند.
اما چرا از بی شمار اتفاقات زندگی مان چیزی در سجل نمی نویسند؟ راستی فنجان چای کمی خنک تر شده است اما قبل نوشیدن یادمان باشد از پرسشمان نهراسیم و از آن دور نشویم که در لابه لای سیر زمان و گذر ثانیه ها چه داده ایم و چه گرفته ایم که امروز در انتهای پاییز و روی میز حساب و کتاب، قلم تفکر به دندان گزیده ایم چون جایی از کار می لنگد.
چشمانی که رو به کم سویی می رود، استخوانهایی که کم کم صدای چق چقشان به گوش می رسد، موهایی که در اطراف شقیقه هایمان پرچم سفید تسلیم را مقابل جبر زمان نمایان کرده اند، دندان هایی که یکی پس از دیگری سست و جایشان را با سرب داغ پر می کنیم و شناسنامه ای که هیچکدام از این وقایع را نمی نگارد چون برایش مهم نیست.
مداد تفکر را از دندان طمع جدا و فنجان کمی داغ چای را در مشت می فشاریم تا یک بار هم که شده با خودمان رو راست باشیم. جان شیرین و فکرمان رو به اضحملال است و اکنون با توجه به این مسئله باید جوجه هایی که مقابلمان رژه می روند را بشماریم. آب دهانمان را ببلعیم چون همیشه می دانستیم هیچ چیزی نداریم جز مشتی سنگ و سیمان و اندکی آهن قراضه و کمی هم کاغذ و حکم که هیچکدام ارزش نابودی امانات پرودگار را نداشت. خدای من باید ترسید،چه متاع بزرگی را داده ایم و چه بدرد نخورهای ارزان قیمتی را دورمان جمع کرده ایم؟
فنجان چای رو به ولرمی می رود. گویی صاحب اصلی شناسنامه یعنی زمان، فارغ از حساب و کتابمان تنها منتظر بستن صفحه سوم سجل است تا ماموریتش در قبالمان پایان یابد، با کسی هم تعارف و شوخی ندارد و به بلندای تاریخ، ادعایش را برای همه ی آدمیان به اثبات رسانده است.
اما روند معامله مان با اردیبهشت ها و مرداد ها چه بود که اینگونه ضرر کردیم. معامله ای که به خیال سود بیشتر، نان از سفره ی همنوع خود دزدیدم، حق را ناحق و ناحق را حق جلوه دادیم، برای رسیدن به آرزوهایمان تمام رقیبانمان را تا مرز نابودی سوق دادیم، همه چیز برای خودمان و هیچ چیز برای دیگران،کم فروشی، فخر فروشی،آدم فروشی،خود خواهی،خودمانی خواهی، فراموش کردن همسایه و برادر، یتیم ننوازی و هزار درد بی درمان دیگر تنها برای به دست آوردن چند آجر بیشتر و آهن غراضه ای بلندتر که در انتهای پاییز عمر، هیچکدامشان به دردمان نمی خورد و گویی در اندک زمان باقی مانده، تنها یک دست لباس خواهد ماند که رنگش همرنگ زمستان پیش روست.
اما شاید بازهم جایی برای امیدواری باقی مانده باشد. جبر زمان هنوز صفحه ی آخر شناسنامه را ورق نزده و می توانیم مداد تفکر را – با نگاه بر فنجان چایی که رو به سردی می رود- از دندان طمع جدا کنیم و روی ورق هایی از سرنوشت بکشیم، بازگشتن به ذات مقدس اله که می توانستیم خلیفة الله زمین باشیم اما غفلت هایی از سوی خودمان مانع آن شد.جایی که مراتب مان به عنوان جانشین خدا بر زمین می توانست خیلی بالاتر از تصوراتمان باشد ولی به چیزهایی بسنده کردیم و مشغول شدیم که اکنون برایمان مضحک و خنده دار است.
مایی که به دنیا نیامده ایم که همین اندک مواجب دنیایی مان را تنها برای خود بدانیم بلکه ذی حقوقان پیدا و پنهانی داریم که با اندک توجه مان رونقی را در بازار زندگی شان احساس خواهند نمود ولی این جملات هرگز به آن معنا نیست که خدای ناکرده برای کسی تکلیف تعیین کنیم و بخواهیم مددکار مستمندی شوند بلکه بزرگترین حمایت از هر جامعه ای آن است که حدمان از پیرامون را بشناسیم و بدانیم همه چیز برایمان نیست و دل به قوانینی خوش نکنیم که بشر آنرا نوشته و می تواند دارای ایراداتی هم باشد. جایی که بدانیم وقتی خود و خانواده مان از منابع معیشتی جامعه به اندازه کفایت ارتزاق می کنیم اما زن و شوهر تحصیل کرده ی همسایه مان هر دو بیکارند، آنگاه پی در پی آش نذری به درب منزلشان می بریم و انتظار برآورده شدن حاجاتمان داریم. جایی که خداوند و آخرین رسولش می فرمایند از حال برادران و خواهران دینی خود غافل نمانید و لازم است برای رسیدن به این آرمان متمدن، بت های وابستگی به مال دنیا را بشکنیم که واگویه کردنش سهل اما اجرای آن برای خیلی ها دشوار است. بت شکنی در معرکه ی زندگی های امروزی که حاصل آن پس از تلاش های سخت در مسیر انسانیت واقعی، همان محصولی را به بار می نشاند که روزهای آخر پاییز دارای وزن و قیمت بسیار بالایی است.
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
و اما در اولین روزها از آخرین ماه پاییز دیگری قرار داریم و نمی دانیم مالک یوم الدین اجازه تماشای برگ ریزان سال آتی را را در سرنوشتمان مقرر کرده یا خیر؟ بنابراین با مداد تفکر بنویسیم که امروز را غنیمت شماریم، پی به نداشته هایمان ببریم و بدانیم در این روزهای منتهی به زمستانی سرد و خاموش، نیازمند آذوقه ای بالاتر از سنگ و سیمان و آهنیم. واپسین زمانی که ممکن است ورق انتهایی شناسنامه مان را با قلم اختیار خودمان ننویسد و آگاه باشیم آن تنها صفحه از سجل است که در غیابمان تکمیل می گردد و هیچ کس را یارای تغییر آن نیست.
راستی به همین سرعت به انتها رسیدیم، فنجان و چای داخل آن با هم سرد شدند و شاید اجل فرصتی حتی به اندازه ی ریختن یک فنجان چای مجدد را به من ندهد.
قاسم خوش سیما
ثبت دیدگاه