دوشنبه, 26 آذر 1403 Monday, 16 December , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 44681 تعداد نوشته های امروز : 2 تعداد دیدگاهها : 2502×
يك سكانس دو روايت
30 دی 1396 ساعت: 19:49
شناسه : 114542
5

احمدرضا كاظمي | بی‌قانون: اخيرا يكي از نويسنده‌هاي كشورمون در مورد محدوديت‌هاي خط قرمزي وزارت ارشاد گفته بود: «مميزي‌هاي اين سازمان اون‌قدر زياده كه يه نويسنده حق نداره توي داستانش از خفه شدن يه زن توسط يه مرد نامحرم بنويسه! مثلا من اگه بخوام يه زن رو توي داستانم توسط يه مرد بكشم، حتما بايد […]

پ
پ

احمدرضا كاظمي - يك سكانس دو روايت - احمدرضا كاظمي
احمدرضا كاظمي | بی‌قانون:

اخيرا يكي از نويسنده‌هاي كشورمون در مورد محدوديت‌هاي خط قرمزي وزارت ارشاد گفته بود: «مميزي‌هاي اين سازمان اون‌قدر زياده كه يه نويسنده حق نداره توي داستانش از خفه شدن يه زن توسط يه مرد نامحرم بنويسه! مثلا من اگه بخوام يه زن رو توي داستانم توسط يه مرد بكشم، حتما بايد تك‌تيرانداز استخدام كنم!» بله! همه اينايي كه گفته شد محدوديت‌هاي داستانيه، يعني فيلم هم نيست! فيلمنامه هم نيست حتي كه بگيم شايد يه روز به تصوير كشيده شه! اگه مرحوم «جان اشتاين بك» در ايران زندگي مي‌كرد، موقع نوشتن رمان «موش‌ها و آدم‌ها» براي توصيف لحظه كشته شدن همسرِ پسرِ مزرعه‌دار توسط لني، شديدا به مشكل برمي‌خورد و احتمالا جايزه نوبل ادبيات رو هم از دست مي‌داد. براي درك بهتر عمق فاجعه، منم براتون يه مثال ميزنم:

قبل از مميزي:

اواخر شب بود. مرد مثل هميشه داشت بطريِ توي دستش رو تلوتلوخوران سر مي‌كشيد و كنار خيابون قدم مي‌زد كه يهو يه صداي نازك و مهربون از پشت سر بهش ميگه: «آقا! شما حالتون خوبه؟» مرد روش رو برميگردونه و با چشماي خمارش به زن ميگه: «مگه تو دكتري؟». زن جواب ميده: «آره، دكترم و فكر كنم شما يكم زياده‌روي كرديد. بهتره مراقب خودتون باشيد اينجا ماشين‌ها با سرعت زيادي رد ميشن». مرد لبخند طعنه آميزي ميزنه و ميگه: «عه؟ پس هم دكتري هم افسر راهنمايي رانندگي!». زن سري به نشونه تاسف تكون ميده و برميگرده به راهش ادامه بده كه ميبينه يه نفر از پشت دستش رو سفت گرفته و ميگه: «ميدوني؟ من هميشه دوس داشتم يه زنِ دكتر داشته باشم، زن من ميشي؟». زن ميگه: «آقاي محترم…»، مرد با شنيدن اين جمله عصبي ميشه!

زن رو ميكشه به سمت خودش و گردن اون‌رو ميگيره توي دستش: «به من نگو آقاي محترم! من‌رو با اسم كوچيك صدام كن عوضي! فهميدي؟ كدوم احمقي به شوهرش ميگه آقاي محترم؟ هان؟» چند دقيقه ميگذره، مرد به صورت كبود و چشم‌هاي زن كه از حدقه بيرون زده نگاه ميكنه و ميگه: «اه لعنتي! چرا جواب نميدي؟ چرا ساكتي؟ ديگه دوستم نداري؟ آره ميدونم! توام مثل اون دلت يه جاي ديگه‌اس، شما زن‌ها همتون مثل همين».

بعد از مميزي:

اواسط روز بود، مرد مثل هميشه داشت قهوه بيرون‌برش رو پشت فرمون مي‌خورد و با سرعت رانندگي مي‌كرد كه يهو ماشينش ميره روي يه دست‌انداز! كمي از اون قهوه داغ روي پاهاش ميريزه. مرد نگاهي به شلوارِ تازه از خشك‌شويي گرفته‌اش ميكنه و ميگه: «اه! لعنتي! چرا شهرداري اين چاله‌ها رو درست نميكنه؟ خوبه شهردارم تازه عوض شده! ولي چه فايده، اونم حواسش جاي ديگه‌ست، اين سياست‌مدارا همه‌شون مثل همن…». در همين لحظه يهو صداي يه برخورد شديد مياد، مرد ترمز ميكنه. سرش رو بالا مياره و ميبينه با يك زن تصادف كرده و اون‌رو كشته!

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.