دختری که در 14 سالگی ازدواج کرده بود مسیر بدی در پیش روی زندگی اش دید.
خودم هم نفهمیدم چگونه اولین اشتباه دوران نوجوانی این گونه سرنوشتم را تغییر داد و در مدت 6سال چنان زندگی ام را به هم ریخت که اکنون به زنی تنها، معتاد و سابقه دار تبدیل شده ام؛ زنی که حتی توان نگهداری از تنها جگرگوشه اش را نداشت و مجبور شد… زن 20ساله درحالی که عنوان می کرد کاش کسی 6 سال قبل هیجانات احساسی مرا درک می کرد و مرا از دوستی خیابانی باز می داشت، به مشاور اجتماعی کلانتری گفت: هفتمین و آخرین فرزند خانواده بودم؛ مادرم خانه دار بود و پدرم در یک بنگاه معاملاتی کار می کرد. اخلاق تند مادر و قرار گرفتن در اوج هیجانات دوران نوجوانی باعث شده بود تا کوچه و خیابان را به محیط گرم خانواده ترجیح بدهم. مادرم رفتارهای خلاف انتظار و لج بازی های مرا نشانه خودخواهی و بی تربیتی ام تلقی می کرد و در حضور دیگران زبان به نفرین من می گشود.
او هیچ وقت به سن و سال و قرار گرفتنم در اوج تغییرات جسمی و روحی توجهی نمی کرد؛ به همین دلیل دوست داشتم بیشتر اوقاتم را در خیابان ها و پارک ها سپری کنم.14 ساله بودم که با «بابک» آشنا شدم. او اهل یکی از روستاهای هم مرز با افغانستان بود و در یک کارخانه کار می کرد. ابراز علاقه بابک مسیر زندگی ام را تغییر داد به طوری که دیگر دلباخته او شده بودم و مدام با یکدیگر به تفریح و خوشگذرانی می پرداختیم. برادرانم کم کم متوجه رفت و آمدهای مشکوک من شده بودند و به همین دلیل چندین بار مرا کتک زدند اما گوش من بدهکار این حرف ها نبود و کاری را که دلم می خواست، انجام می دادم. بابک هم از اعتمادی که به او داشتم سوء استفاده کرد و شرایطی پیش آمد که باید با هم ازدواج می کردیم. پدر و مادرم که ابتدا مخالفت می کردند وقتی در جریان دوستی خیابانی ما قرار گرفتند با سرخوردگی و شرمندگی با ازدواج ما موافقت کردند و بدین ترتیب من با جهیزیه ناچیزی که بعدها موجب سرزنش از سوی خانواده همسرم شد، وارد زندگی بابک شدم. هنوز یک سال از زندگی مشترک ما نمی گذشت که بابک بیکار شد و ما نزد پدر و مادر او رفتیم. همسرم دیگر مانند گذشته عاشق و دلباخته من نبود و رفتارش به کلی تغییر کرده بود. آن جا بود که فهمیدم بابک و خانواده اش اعتیاد دارند.
این گونه بود که من نیز در جمع خانوادگی آنان درحالی که باردار بودم، گرفتار مواد مخدر Drugs شدم. در همین زمان همسرم دچار بیماری صعب العلاج خونی شد و من به ناچار نزد پدر و مادرم بازگشتم اما کسی از دیدن من خوشحال نشد و هیچ کس از آمدنم استقبال نکرد. مدتی بعد و به پیشنهاد خواهر مطلقه ام دست به فروش موادمخدر و مشروبات الکلی زدیم اما خیلی زود لو رفتیم و من به ناچار همه چیز را در دادگاه به گردن گرفتم تا خواهرم بتواند زمینه آزادی Freedom مرا فراهم کند. چند سال بعد وقتی از زندان Prison آزاد شدم هیچ کس مرا نپذیرفت تا این که نزد خانواده شوهرم بازگشتم. این درحالی بود که بابک آخرین روزهای زندگی اش را می گذراند به طوری که یک ماه بعد فوت کرد و خانواده او عذر مرا خواستند. آن ها تنها نگهداری از فرزندم را برای چند سال قبول کردند و من درحالی که هیچ پشتیبانی نداشتم و زنی سابقه دار و معتاد Addicted بودم، به شهرم بازگشتم تا این که شب گذشته هنگام پرسه زنی در اطراف یکی از میادین دستگیر شدم… /رکنا
ثبت دیدگاه