نامادری ام درخت زندگی ام را خشکاند و سوزاند. نه بچگی کردم و خیری از دوران کودکی ام دیدم و نه بعد از ازدواج، محبتی از شوهرم در زندگی مشترکم دیدم.
زهره زن جوان دلشکسته در راهروی دادگاه خانواده ادامه می دهد: بعد از فوت مادرم زندگی ام تیره و تار شد و ابرهای سیاه بر زندگی ام شروع به باریدن کردند. پدرم که سن و سالی از او گذشته بود به خاطر این که توان جمع و جور کردن اوضاع زندگی و کارهای خانه را نداشت با یک زن جوان و بدخلق ازدواج کرد. در همان دیدار اول از نگاه های آزار دهنده نامادری ام متوجه عمق کینه و عداوت او شدم. با این که 11سال بیشتر نداشتم اما نامادری ام با تحت فشار قرار دادن پدر پیر و ناتوانم من را در قبال دریافت شیربها به عقد مردی که جای پدربزرگم بود، درآورد. در واقع نامادری ام من را به ثروت و دارایی آن مرد مسن فروخت و توجهی به سن، علایق و کودکی ام نکرد.
من که هنوز از زندگی مشترک چیزی نمی فهمیدم پا در خانه مردی گذاشتم که هیچ سنخیتی از نظر سنی، روحی و روانی با من نداشت. همسرم توقعاتی از من داشت که از یک زن با تجربه بر می آمد. هم سن و سال هایم مشغول بازی های کودکانه شان بودند و به مدرسه می رفتند و من باید به جای کودکی کردن خانه داری می کردم و نیازهای شوهر خمیده و پا به سن گذاشته ام را برآورده می کردم. بودن در کنار شوهرم برایم عذاب آور و تنها چیزی که او داشت مال و ثروت زیاد بود. تا به خودم آمدم دیدم به جای بازی با عروسک هایم باید مادری کنم و پناهگاه یکی دیگر شدم.
زندگی سختی را بعد از تولد فرزندم تجربه کردم و یاوری نداشتم. پدرم بعد از مدتی فوت کرد و در این دنیای خاکی کسی برایم نماند جز یک شوهر پیر و درمانده که خودش را به زور پول سرپا نگه داشته بود. شوهرم به خاطر سن زیادش خیلی غر می زد و بد اخلاقی می کرد و زمانی که با اعتراض من روبه رو می شد با عصایش چنان بر فرق سرم می کوبید که از هوش می رفتم.
دیگر تحمل مردی را که بیشتر به پرستار احتیاج داشت، نداشتم و با بخشیدن مهریه ام به دادگاه خانواده آمده ام تا با درخواست طلاق از این زندگی سرد و بی روح رهایی یابم.زکنا
ثبت دیدگاه