سه سال گذشت. هر سال شاگرد ممتاز میشدم. با اینکه کم سن و سال بودم، ولی آروزهای زیادی برای آیندهام داشتم. افسوس که تمام آن رویاها و آرزوهای قشنگ سوخت و خاکستری شد. یکروز در راه برگشت به خانه، پسری برایم ایجاد مزاحمت میکرد.
میترسیدم چیزی به مادرم بگویم؛ او عصبی بود و سختگیر. فردای آنروز دوباره پسر مزاحم سر راهم سبز شد. برادرم را در جریان قرار دادم. احمد با آن پسر برخورد جدی کرد. متاسفانه خواهربزرگم با اطلاع از این موضوع کاسه داغتر از آش شد. او میگفت دخترهایی که مشکل دارند، مزاحم پیدا میکنند و… .
مادرم غیرتی شده بود و تا چند ماه اجازه نمیداد آب خوش از گلویم پایین برود؛ اما من همچنان خیلی جدی درس میخواندم. یکروز از مدرسه که برگشتم، دایی جواد و همسرش خانه ما بودند. آنها مرا برای پسرشان خواستگاری کردند. با چشمانی گریان سر سفره عقد نشستم و مادرم گفت نیلوفر با کفن سفید باید به خانه باز گردی ولی …
سه سال از بهترین روزهای عمرم را به پای پسری سوزاندم که هیچ علاقهای به من نداشت. ما در دوران عقد جدا شدیم. دوباره میخواستم درس بخوانم؛ اما به اصرار مادرم، زن برادر همسایهمان شدم. این ازدواج هم ختمبهخیر نشد و شوهرم فساد اخلاقی داشت. طلاق گرفتم. حالا قرار است برای حل یک اختلاف کهنه فامیلی تن به ازدوج اجباری دیگری بدهم. از خانه فراری شدم. ماموران کلانتری١۴ کمکم کردند و به کلانتری آمدهام…
ثبت دیدگاه