تأسفانه دخالتهای نابجای مادرشوهرش باعث جدایی و طلاق او از شوهرش شد. خانوادهام بهخاطر این شکست خواهرم، ضربه روحی و روانی سنگینی خوردند. بعد از این ماجرا برای من خواستگار آمد. با احتیاط زیاد و پس از تحقیقات کامل ازدواج کردم.
شوهرم مرد خوب و سربهراهی است، اما باتوجهبه ذهنیت بدی که از تجربههای تلخ خواهرم داشتم، از روز اول نتوانستم به مادرشوهرم نزدیک شوم. رفتارهای من، او را بیشتر حساس میکرد و روابطمان شکراب شد. خواهرم نیز آتشبیارمعرکه بود. حتی چندبار که مادرشوهرم برایم هدیه خرید، خواهرم پوزخند زد و گفت: «هنوز در دوران عقد هستید؛ بگذار خرشان از پل رد بشود، بعد چهره خودشان را نمایان میکنند.»
حرفهای او مرا به آینده بدبین میکرد و میترسیدم پا به زندگی مشترک بگذارم. کمکم مادرشوهرم دربرابر برخوردهایم جبهه گرفت و اختلافهای ما شروع شد. او چندبار جلو مادرم از من گلایه کرد.
متأسفانه خواهرم با مادرشوهرم دهنبهدهن شد و اختلافهای ما بیخ پیدا کرد. من که تصور میکردم شخصیت خواهرم خرد شده است، تاجاییکه میتوانستم به مادر همسرم بیاحترامی میکردم. دوست داشتم بهنوعی او را خرد کنم و به قول معروف، حالش را بگیرم.
نقشه احمقانهای به سرم زد. یک تکه طلای قدیمی از خانه آنها برداشتم که برای مادرشوهر و پدر شوهرم ارزش معنوی زیادی داشت. میخواستم چندروزی آن را نگهدارم و بعد گوشهای، کنار خانهشان بیندازم تا عذابشان بدهم. اما خانواده شوهرم به زن بیچارهای که برای کارگری به خانهشان رفت و آمد داشت، مشکوک شدند. نزدیک بود زن کارگر را به کلانتری و دادگاه بکشانند که شوهرم خیلی اتفاقی، طلا را داخل کیف دستیام دید. غوغایی به پا شد و آبرویم رفت. من شرمنده مادرشوهرم و کارگر بدبخت شدم. به مرکز مشاوره پلیس Police معرفی شدیم. حالا میفهمم که چقدر اشتباه کردهام. امیدوارم بتوانم اشتباهاتم را جبران کنم. اگر آگاهانه زندگی کنیم، از پس مشکلات زندگی برمیآییم.
ثبت دیدگاه