به خدا آقای قاضی اگه میدونستم چقدر خطرناکه، هیچوقت نگهش نمیداشتم. اولش فکر کردم سگه، وقتی از توی جاده پیداش کردم، بچه بود و هیچ فرقی با توله سگ نداشت. من هم که توی باغ بزرگی، تنها زندگی میکردم نیاز داشتم به سگ. میدونین که اونجا چه جور جاییه، قضیه آدمهاش یک طرف، گرگهاش هم یک طرف.
زمستونی نیست که گرگها نیان توی ده و دنبال غذا نگردن. دلم گرم بود که سگ دارم. از همون موقع که توله بود، پنجههای قوی و درشتی داشت و مدام گاز میگرفت. فکر میکردم سگ قوی و درست و حسابیای از آب دربیاد. چند ماه که گذشت و استخون ترکوند. شباهتش با گرگها باعث تعجبم شده بود، ولی یکی دو تا از دوستهام که نژاد سگها رو بهتر میشناختن، بهم گفتن که سگ خوبیه و توی ژنش، گرگ هم داره. ولی این به معنی این نیست که گرگه و احتمالا پدربزرگ یا مادربزرگش گرگ بوده. خلاصه من خوشحال بودم که سگ خوبی گیرم اومده.
جداً هم سگ خوبی بود. قانع و حرف گوش کن. شبها چیزی جرات نداشت که وارد باغ بشه. بعضی وقتها درست مثل گرگها زوزه میکشید.
راستش رو بخواین خودم هم کمی ازش میترسیدم. آخه هر روز بیشتر شبیه گرگها میشد و چون از تولگی فقط من رو دیده بود، خیلی وحشی بار اومده بود. به خدا هرچی که میگم واقعیت داره آقای قاضی. من تا آخرین لحظه فکر میکردم که اون سگه. من توی زندگیم، آزارم به مورچهها هم نرسیده بود چه برسه به اینکه، بخوام سه تا آدم رو زخمی کنم و سگم رو به جونشون بیندازم. در باغ نیمهباز مونده بود و سگم تونسته بود بره بیرون، اون شب کلا برنگشت و سپیده که زد، دیدم سر و صدایی میآد. بلند شدم و دیدم که یک گله گرگ حمله کردن به سه تا آدم که اتفاقا یکیشون از دوستهای خودم بود. تفنگ شکاریم رو برداشتم و دویدم سمت کوچه. اونها زخمی شده بودن. دو سه باری به سمتشون تیراندازی کردم، اونها هم پا گذاشتن به فرار. وقتی سگ خودم رو که دور گردنش قلاده قرمز رنگی بود هم بین اونها دیدم، تازه فهمیدم که تمام اون مدت یک گرگ رو نگه میداشتم. باور کنین آقای قاضی من بیتقصیرم، اگه از اول میدونستم گرگه هیچ وقت بزرگش نمیکردم که امروز بیفتم توی یک همچین دردسری. درباره پونزده تا گوسفندی که توی ده بالایی تکه و پاره کردن هم چیزی نمیدونستم و امروز از شما شنیدم. باور کنین جناب قاضی.خدارو شکر 3 مرد زنده موندن نمی دونستم باید چیکار می کردم.
عجب مار تو آستین پرورش دادی