دختر جوانی بنام “یلدا” ۲۰ ساله دانشجوی رشته مامایی در اتاق مشاوره کلانتری شهرستان “مشگین شهر” این چنین از زندگیش گفت: من آدم از عشق ترسیده ای هستم که پشت دیوار بلند غرور، سنگر گرفتم.
یلدا ادامه داد: من هراس دارم از دوست داشتن و دوست داشته شدن، من هیچ خاطره مشترکی در پیادهروهای باران خورده پوشیده از برگهای نارنجی نخواهم داشت، من حتی مجال آدمبرفی ساختن در بهمن ماه و غوطهور شدن در شکوفههای گیلاس بهاری را نداشتم.
من یاد گرفتهام از خیلی دور نگرانی برای او را تجربه کنم؛ شبها به حرفهای گفته و ناگفته او فکر کنم و گاهی زوم عکس او شوم و پیشبینی کنم و از اینجا تا غرق شدن در چشمهایش چند فرسنگ فاصله هست؛ من حرفزدن را دوست داشتم، اما سکوت کردم مبادا راز دلم فاش شود، من خواستم تا ابد بمانم اما آدم از عشق ترسیدهای هستم.
از روزی برایتان میگویم که باران می آمد و بوی خاک نم خورده و نرگسهای خیس، خاطرهساز اولین حس غریبانهام در ۱۵ سالگی شد. همان حال عجیب، بلوغ زود هنگام عاشقانههایم در سردترین فصل سال؛ قصه عشقی که جوانه زدنش با سبز شدن باغچههای عزیز و آقاجان همزمان شد.
در آن روز “فربد” فقط پسر خاله نبود. روایت عشق و روییدن زمستانهی گل احساسم، رازی شد بین من و نرگسیها؛ رازی که با هر آمدن زمستان و رفتنش، در فاصله غنچه زدن و پژمردن گلهای زرد و سفید باغچهام،کهنهتر شد و قسم من و نرگسهایم برای فاش نشدناش محکمتر.
من در همان روزهای سخت، شکار نگاه سرد چشمان زیبای فربد شدم، همان شب های دراز، اشکهای بیپایان در همجواری نرگسها…
فربد از موقعی که مادرش یعنی خاله را از دست داد تابستانها در روستا نزد عزیز و آقاجان میماند. در واقع نفس آقاجان بود و من دردانه عزیزخانوم بودم و هر دو مادر نداشتیم.
فربد مادرش فوت کرده بود و اما مادر من برای همیشه مرا ترک و ازدواج کرده بود و از ۱۰ سالگی با عزیز و آقاجان در روستا زندگی میکردم؛ ولی برای ادامه تحصیل به شهر رفت و آمد داشتم.
عزیز همیشه مراقب ما بود تا زیاد بهم نزدیک نباشیم؛ ولی من میدانستم در رویاهایش ما را برای هم انتخاب کرده بود. فربد همیشه برایم احترام قائل بود و حد و حدود را رعایت می کرد؛ بیشتر اوقات اتاقش بود و برای کنکور آماده می شد؛ آقاجان دکتر صدایش می کرد.
اتفاقاتی زیر گوش من در حال وقوع بود که فراتر از طاقت من شد. من وابسته فربد شدم اما احساسم را لابه لای هم پیچاندم تا از چشمان او دور بماند و فقط در کوچه های تنگ و تاریک دلم قدم میزدم.
شبها ساعت از نیمه شرعی میگذشت و من خوابم نمیبرد اما چشمانم را میبستم تا قدمهای سنگین زمان عبورش را از قلب پردرد من پیدا کند. من خیال پردازترین موجود زنده بودم خیالی که سرگردان به آن سوی مرزهای سکون و ایستا میرسید.
روزها نفسم سنگین می شد؛ هوا کم میآوردم، عشق باید آدم را خوشحال کند قلب را باید بلرزاند؛ وگرنه تبدیل به بیماری شبیه آسم می شود و هر از گاهی وظیفه بند آوردن نفسهایت را بر عهده می گیرد.
در بدترین حالت روحی و روانی هم حواسم بود که من ماندنی هستم و فربد رفتنی و وصالی بین ما نخواهد بود. من باید این حس را در هیاهوی زمان گم می کردم؛ نباید به خودم عذاب می دادم باید قبول می کردم من و فربد فقط ساکن یک قبیله ایم، اما از یک قبیله نیستیم و لحظات و ساعت هایم را احمقانه خیال پردازی نکنم.
سخت بود کنار فربد زندگی کردن و فکر نم یک طرفه زندگی کنم و یک طرفه بسوزم… .
وقتی که یک تماشاچی صرف باشی و هیچ کاری از دستت برنیاید و حس کنی همه چیز از کنترل و اختیارت خارج می شود باید به یک فراموشی ابدی دچار شد. چون اختیار تنها چیزی را که داری اشک چشمهایت است که انتخاب کنی در تاریکی شب برای خودت بریزی یا در روشنایی روز ببلعی.
تعطیلات عید که فربد به روستا آمد من یلدای همیشه نبودم. از تیرس نگاهش دور می شدم و درس خواندن توفیق اجباری برای ندیدنش بود. حتی عزیز هم از سکوتم، بغضم و لال شدنم فهمیده بود زندگی من بدون تو خواهد بود؛ عزیز و طرز نگاهش خود به تنهایی تراژدی کامل بود؛ دیگر سرسختانه برای دور ماندن ما تلاش نمی کرد و در عمق نگاه فربد دلخوری پرچمداری می کرد.
در آخرین روزهای تعطیلات دایی و خانواده اش از شهرستان آمدند و من و دختردایی راحله دوست صمیمی بودیم. راحله هم سن و سال فربد بود؛ کنارهگیری من باعث شد راحله حضورش برای فربد پر رنگ باشد؛ همهی روزهایم غم انگیز بود ولی یکشنبه ها داغونتر می شدم؛ یکشنبه ای که من شاهد قرار عاشقانه فربد و راحله شدم.
آن روز بعد از رفتن راحله ساقه های نرگس ها را شکستم، دیگر هیچ چیز نمی خواستم… نمی خواستم محل قرار عاشقانه آنها قشنگ باقی بماند. نمی خواستم نرگس داشته باشد، از هرچه نرگس بود متنفر شدم چه سخت خواهد شد بی توجه گذشتن از کنار تمام گل فروشیهایی که نرگس می فروختند.
سرم را روی پاهایم گذاشتم و دچار فراموشی لحظه ای شدم. جزئیات صورت فربد یادم رفته بود؛ مرزی بین خواب و بیداری، نه اسمش خواب بود و نه بیداری، چشمانم بسته بود، دست و پاهایم بی حرکت، متوجه هیچ نبودم، فقط ذهنم در تکاپو افتاد. اتفاق چند سال پیش بالای سرم راهپیمایی راه انداخته بود، می چرخید و می چرخید، تاثیر تیز آن روز بر همه وجودم نشست و من تراژدی زنده و عینی اجرا می کردم، آدمی که به ته خط رسیده باشد فریادهایش در هم پیچیده می شود وبه شکل اشک های بی صدا در می آید.
یلدا برای ادامه حرفهایش نفس کم می آورد؛ گویی می خواهد رازی را که سالها در دلش نگه داشته بازگو کند رازی که باعث شد ازفربد بگذرد… .
وقتی مادرم به خاطر اعتیاد پدر از او جدا شد، من پیش پدرم ماندم. مادر قول داد هرچه زودتر مرا با خود خواهد برد؛ ولی مادرم پی عشق جدیدش رفت و مرا فراموش کرد. آن موقع من فقط ۹ سال داشتم. روزها و ساعت ها در خانه تنها می ماندم؛ پدر چند روز یکبار به خانه سر می زد و برایم خوراکی می گرفت؛ خیلی سعی می کرد پدر خوبی باشد ولی نمی شد وقت موادش که می رسید هر چه قول و قرار با من داشت فراموش می کرد.
یکی از دوستان پدر زیاد به خانه ما رفت و آمد داشت؛ مرد سیاه پوشی بود که پدر را معتاد کرد و از مادرم خواست طلاق بگیرد؛ همان مردی بود که در ۹ سالگی به من دست درازی کرد؛ همان مردی بود که علت کابوسهای شبانهام شد.
از همان روز زبانم بند آمد و مدتها نتوانستم حرف بزنم از هر چه شب و سیاهی بود ترسیدم در آن سن کم میدانستم که نباید آن مرد سیاه پوش به من نزدیک می شد؛ زیرا من چیزهایی را از دست دادم که هرگز جبران نخواهد شد.
مرد سیاه پوش تهدید کرد اگر حرفی به کسی بزنم پدرم را می کشد؛ من از همان روز، آن اتفاق شوم را در دلم نگه داشتم و به کسی نگفتم. آن شب خیلی منتظر شدم پدر برگردد تا درآغوشش آرام بگیرم؛ ولی پدر هرگز بازنگشت و به علت مصرف بیش از حد مواد در یکی از خرابه ها فوت کرد. من خیلی ترسیدم، مرد سیاه پوش همه ما را نابود کرد.
بی پناه شدم عزیز و آقاجان مرا نزد خودشان بردند و من در این سالها با آرامش کنار آنها زندگی کردم، مادرم سالی یکبار هم به من سر نمی زند؛ حتی به عزیز و آقاجان هم اهمیتی نمی دهد. با تلاش و پشتکار فراوان توانستم رشته پزشکی قبول شوم، موفقیت زیادی پیش رو خواهم داشت؛ ولی از عشق میترسم، از دوست داشتن و دوست داشته شدن می ترسم.
من فربد را دوست دارم ولی هرگز نمی توانم کنار او بمانم؛ من از دور او را دوست خواهم داشت؛ از دور نگرانش خواهم بود؛ پشت سنگر غرور و هراس پنهان می شوم؛ من محکوم به تنهایی هستم و تمام احساسم را در باغچه نرگسها چال کردم، او همیشه کنار نرگس می ماند.
روانشهر
ثبت دیدگاه