سهیلا دخترک در تله هوس افتاده می گوید: قبل از فوت پدرم یکی از دوستانش مدام به خانه ما رفت و آمد داشت و من به او اعتماد داشتم.
پدرم به خاطر اعتیادش با افراد مختلفی برخورد و رفت و آمد داشت تا این که روزی بر اثر مصرف زیاد مواد، فوت کرد و ما را در این دنیای سیاه و بی رحم تنها گذاشت.
یک خواهر کوچک تر از خودم داشتم که درس می خواندیم و برای آینده مان نقشه ها داشتیم اما اسیر ناملایمات و البته هوا و هوس یک مرد به ظاهر خیرخواه شدم.
مادرم بعد از فوت پدرم سرش به کار گرم بود و شب ها در یک تالار کار می کرد تا هزینه زندگی مان را تامین کند.
بعد از فوت پدرم به نوعی احساس خلأ عاطفی می کردم و رفته رفته گوشه گیر شدم. هر وقت دلم می گرفت و گرفتاری برایم پیش می آمد به دوست پدرم که تنها بود مراجعه و با او درددل می کردم تا راه حلی پیدا کنیم.
خواهر کوچک ترم با این که سن و سالش از من کمتر بود اما حواسش جمع بود و گاهی به من گوشزد می کرد که زیاد با دوست پدرمان صمیمی نشوم و همه رازهایم را به او نگویم چرا که هر چه باشد او غریبه و نامحرم است و احساس خوبی به او ندارد. حرف های خواهرم را به حساب کم تجربگی اش می گذاشتم و زیاد جدی نمی گرفتم.
حتی روزی که خواهرم تنها در خانه بود و دوست پدرم به خانه مان رفته بود انگار نیت بدی در سر داشت اما خواهرم با هوشیاری از تله او فرار کرده بود. خواهرم تعریف کرد زمانی که او خواب بوده دوست پدرمان به او نزدیک می شود که در این لحظه او بیدار می شود و جیغ می کشد اما من به خواهرم تشر زدم که خیالاتی شده و او قصد انداختن پتو روی او را داشته تا سرما نخورد و این تهمت ها به او نمی چسبد.
از من اصرار و از خواهرم انکار که دوست پدر مرحوم مان حامی ماست. البته مرد نامحرم هر بار که به خانه ما می آمد دست خالی نبود و برای مان هدیه می خرید تا به نوعی اعتماد ما را به خودش جلب کند. او با نقاب دوستی هر روز خودش را به ما نزدیک تر می کرد تا جایی که مادرمان هم به او اعتماد داشت و در غم و شادی زندگی مان او را شریک می کرد.
رفت و آمدهای دوست پدرمان ادامه پیدا کرد تا این که شبی که در خانه تنها بودم او به بهانه آوردن مقداری خوراکی وارد خانه شد و بعد از کمی خوش و بش کردن شروع به مصرف مواد کرد و از من خواست برایش چایی ببرم.
من که به طور کامل به او اعتماد داشتم از این که تنها پیش او بودم اصلاً ترسی نداشتم تا این که ناگهان احساس کردم سایه ای از پشت به من نزدیک می شود. زمانی که برگشتم در یک لحظه مرد هوس ران به من حمله ور شد و مرا روی زمین انداخت. هر چه التماس و سر و صدا کردم فایده ای نداشت و او با بی رحمی تمام مرا آزار داد. بعد از این واقعه هولناک او مرا تهدید کرد اگر در این خصوص به کسی چیزی بگویم بلایی سر من و خواهرم خواهد آورد و از همه بدتر آبروی خودم خواهد رفت و دیگر کسی حاضر نخواهد شد با من ازدواج کند. دنیا برایم تیره و تار و مرد هوس ران به سرعت از خانه خارج شد و دیگر هم او را ندیدم.
بعد از این ماجرا هر بار که می خواستم داستان را برای مادرم تعریف کنم زبانم قفل می شد و از عواقب برملا شدن این راز به شدت ترس داشتم و در تنهایی ام زار زار گریه می کردم.
رفته رفته در سن 20 سالگی افسردگی گرفتم و از نظر روحی و روانی به هم ریختم و نمی دانستم باید چه کار کنم چون با اعتماد بی جا به دوست پدرم داخل چاه عمیقی افتادم که برای بیرون آمدن از آن تاوان سنگینی را باید می پرداختم. هر چه مادرم به من ایراد می گرفت که چرا حواس پرت شده ام، من درس و امتحان را بهانه می کردم و از گفتن حقیقت طفره می رفتم.
کاش ماجرای خواهرم را جدی می گرفتم و این قدر به این مرد هوس ران اعتماد نمی کردم. بعد از مدت ها کلنجار رفتن تصمیم گرفتم به مشاوره خانواده بیایم تا داستان زندگی ام را برای آن ها تعریف کنم و با کمک آن ها تصمیم عاقلانه ای برای برون رفت از این بحران بگیرم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ثبت دیدگاه