زنی که 14 سال قبل با همدستی دو دخترش شبانه شوهرش را به قتل رسانده و جسد او را در اتاق پذیرایی دفن کردند در صورتی که تا دو ماه دیگر نتواند دیه او را فراهم کند قصاص خواهد شد. او در گفتگویی از این جنایت مخوف و سرنوشت شومی که برای خودش رقم زده می گوید.
چند وقت است که از زندان آزاد شدی؟
حدودا دو سال است که با قرار وثیقه آزاد شدهام. یکی از بستگانم این وثیقه را برایم گذاشت. حالا او سندش را میخواهد و من هیچ سند دیگری ندارم که به عنوان وثیقه بگذارم.
چند سال زندان بودی؟
حدودا 12 سال در زندان بودم تا اینکه توانستم وثیقه جور کنم و با سند آزاد شوم. چون دو نفر از اولیایدم رضایت خود را نسبت به من اعلام کردند، توانستم با وثیقه بیرون بیایم.
چه سالی دستگیر شدی؟
مرداد سال 88 بود که ماجرای قتل فاش شد و من و دخترانم دستگیر شدیم.
چی شد که تصمیم گرفتی شوهرت را به قتل برسانی؟
شوهرم، من و فرزندانم را عذاب میداد. کتکمان میزد. اعتیاد داشت و هر روز رفتارهایش بدتر از گذشته میشد. دیگر طاقت من و فرزندانم طاق شده بود. در یک لحظه تصمیم اشتباه گرفتیم و زندگی همهمان نابود شد.
چرا از شوهرت طلاق نگرفتی؟
هیچ پشتوانهای نداشتم. خانواده من بهخاطر اینکه با ازدواج ما مخالف بودند، با ما رفتوآمد نمیکردند. هیچ حامیوپشتیبانی نداشتم. پدرم هم مرد آبروداری بود. اگر به خانه او میرفتم شوهرم به آنجا میآمد و آبروریزی میشد. برای همین پدرم میگفت اگر میخواهی برگردی، باید طلاق بگیری و بعد به خانه ما برگردی. طلاق هم که به همین راحتیها نبود. شوهرم مرا طلاق نمیداد.
شغل شوهرت چه بود؟
در کار ساختوساز ساختمان بود. یک ماه سر کار میرفت، هرچه پول در میآورد خرج مواد میکرد. دوباره میرفت سر کار.
به چه موادی اعتیاد داشت؟
تریاک میکشید. ولی این اواخر خیلی توهم میزد. مرتب میگفت این صدا را میشنوی. یا میگفت داری با کسی تلفنی حرف میزنی. به سراغ دخترم میرفت و او را کتک میزد. برای همین تصور میکنم که شیشه هم میکشید.
اولین بار چه شد که تصمیم به قتل گرفتید؟
دختر بزرگم آن زمان 15 سال داشت. دختر کوچکترم 12 سال و پسرم هم هفت ساله بود. پسرم اصلا در جریان این ماجرا نبود و آن شب هم خواب بود. ولی مدتی میشد که من و دختر بزرگم تصمیم گرفته بودیم اینکار را انجام دهیم. چون اوضاع برایمان خیلی سخت شده بود و اصلا نمیدانستیم باید به کجا و چه کسی پناه ببریم. یکی دو بار این فکر به سرمان زد، ولی بعد پشیمان شدیم. تااینکه آن شب شوهرم در حالیکه قرار بود شهرستان باشد، سر زده به خانه آمد.
چطور او را به قتل رساندید؟
آن شب شوهرم قرار بود در شهرستان نزد خانوادهاش باشد. وقتی در محل کارش بود، خانوادهاش با او تماس گرفتند و گفتند که پدرش حالش خوب نیست. او هم مستقیم به شهرستان رفت، اما گویا دوباره برمیگردد تا به محل کارش برود و پول بردارد. به خانوادهاش گفته بود که میخواهم به محل کارم بروم. حتی وقتی مادرش کمی خوراکی به پسرم داده بود، شوهرم آن را نگرفته و گفته بود به خانه نمیرود، اما ساعت 10:30 شب به خانه آمد. ما هم تعجب کردیم. گفت آمده کمی استراحت کند و دوباره برگردد. ما شام خورده بودیم. شام او را گرم کردیم. خورد و خوابید. همان لحظه دخترم گفت که این بهترین فرصت است. چون هیچکس نمیداند او به خانه آمده است. برای همین تصمیم گرفتیم این کار را انجام دهیم.
از لحظه قتل بگو؟
شوهرم خوابیده بود. پسرم هم خوابید. من به سراغ شوهرم رفتم و با شال او را خفه کردم. بعد دخترانم آمدند. نمیدانستیم باید با جسد چکار کنیم. هیچ کاری از دستمان برنمیآمد. دو سه ساعت فکر کردیم تا اینکه در نهایت تصمیم گرفتم او را در همان سالن دفن کنم. در سالن پذیرایی زمین را کندیم و جسد را دفن کردیم.
چند وقت در آن خانه زندگی کردید؟
بعد از قتل سه ماه آنجا زندگی کردیم. صاحب خانه به دلیل اینکه کرایه را پرداخت نکرده بودیم، ما را بیرون کرد. بعد از سه ماه از آنجا اسبابکشی کردیم.
بعد از قتل کسی متوجه این ماجرا نشد؟
تا پنج ماه کسی نفهمید. همه تصور میکردند وقتی از شهرستان برمیگشته در راه برایش اتفاقی افتاده است. حتی خودم با خانواده همسرم به پلیس مراجعه کردیم و من اظهار بیاطلاعی از سرنوشت شوهرم کردم. در آن پنج ماه پلیس به دنبالش میگشت.
چی شد که ماجرا فاش شد؟
پسر همان صاحب خانه، به صورت مجردی در آنجا زندگی میکرد. نمیدانم میخواست چکار کند که بعد از دو ماه زندگی در آن خانه، سالن پذیرایی را کند تا چیزی در آنجا مخفی کند. انگار با دوستش دعوایش شده بود و میخواست مشروب در زمین پنهان کند. او آنجا جسد را دید. من هم جسد شوهرم را با گوشی و کلیه مدارکش دفن کرده بودم. آنجا ماجرا لو رفت و پلیس مستقیم به سراغ من آمد.
پس از دستگیری اعتراف کردی؟
راهی جز اعتراف نداشتم، اما دخترانم را لو ندادم. تا مدتها گفتم که تنهایی این کار را کردم. ولی پلیس باور نمیکرد. تااینکه در نهایت مجبور شدم بگویم با دخترانم چنین کاری کردم. آنها هم هردو دخترم را بازداشت کردند.
دخترانت چند سال زندان بودند؟
دختر بزرگم بعد از یکی دو سال پیش از خودم به زندان بزرگسالان آمد. دو سال در زندان با هم بودیم. دختر کوچکم هم پنج سال در کانون بود و بعد از آن هر دو آزاد شدند.
پسرت در این مدت کجا بود؟
او در بهزیستی نگهداری میشد. سالها آنجا بود. تااینکه من آزاد شدم و او پیش خودم آمد.
پسرت نمیگوید که چرا این کار را کردید؟
او هم میدانست که شوهرم چقدر رفتار بدی داشت. یادش میآید. ولی بازهم همهمان از این کار پشیمانیم. وقتی دخترم در زندان پیشم بود و از دختر کوچک و پسرم دور مانده بودم، روزی هزار بار از خودم متنفر شدم که چرا این کار را انجام دادم. چرا از بچههایم دور ماندم.
از سالهایی که در زندان بودی بگو؟
سالهای بسیار سختی بود. همان سختیها باعث شده بود که از کارم پشیمان شوم. من جان یک انسان را گرفته بودم. در زندان با آدمهای مختلف و رفتارهای عجیبوغریب طرف بودم. شرایطم خیلی سخت بود. با خودم میگفتم کاش با همان شوهرم میساختم. ساختن با یک نفر هرچقدر هم در عذاب باشی، بهتر از این است که مجبور شوی با چندین نفر آدم عجیبوغریب در شرایط سخت زندگی کنی. زندگی من با شوهرم یک زندان بود. ولی حداقل در کنار فرزندانم بودم. فرزندانم آنقدر عذاب نمیکشیدند. زندگیشان نابود نمیشد. ولی پشیمانی که دیگر سودی ندارد.
چی شد که رضایت گرفتی؟
دختر بزرگم که تبرئه شد و پسرم که به سن قانونی رسیده بود، رفتند و رضایت دادند. مادرشوهرم بود که رضایت نمیداد. تااینکه در نهایت دو ماه قبل به پول راضی شد و من فرصت یافتم که پول دیه را جور کنم تا آزاد شوم.
چقدر وقت داری تا بتوانی پول مصالحه را جور کنی؟
دو ماه بیشتر فرصت ندارم. یک ماه پیش بود که مادرشوهرم به عنوان ولیدم سه ماه به من فرصت داد تا بتوانم یک میلیارد و 300 میلیون تومان را جور کنم، اما من هیچ پولی ندارم. اگر خیرین کمک نکنند حتما مرا قصاص میکنند. چون هیچ پول و ملکی ندارم و هرگز نمیتوانم این پول را جور کنم. واقعا پشیمان هستم و به اشتباهم پی بردهام. این اتفاق به اندازه کافی برایمان تاوان داشت. هم من و هم فرزندانم دچار بیماریهای روحی شدهایم. اعصابمان ضعیف شده است. حالوروز خوشی نداریم. ولی میخواهم در کنارشان باشم تا شاید بتوانم این سالهای از دسترفته را برایشان جبران کنم. اگر من قصاص شوم، آنها بار دیگر بیپناه و تنها میشوند و زندگیشان از این هم سختتر خواهد شد.
ثبت دیدگاه