اخراجِ مهرداد در دربی بهانه بازگشتِ پرسپولیسیها به مسابقه شد. قرمزها بدون او قویتر بودند و او بدون فوتبال، خوشحالتر. وقتی حماسه ایمون و رفقا خلق میشد، اولادی به تنهایی در رختکن نشسته بود و اخبار بد درباره او، روند منطقیشان را طی میکردند. در نوزده سالگی، خستگیناپذیرعبارتِ محبوب ژورنالیستهای ورزشی برای توصیف اولادی به شمار میرفت اما آقای ستاره، کاملا خستهشدنی و آسیبپذیر به نظر میرسید.
بامردم/ محمدحسین عباسی
هزاروسیصدوهشتادوسه. نوشهر. ضربه سر شیرجهای در آخرین ثانیههای بازی و دوربینی که بعد از انفجار نیمی از ورزشگاه، پسرِ شماره ۳۳ را تعقیب کرد. تا آخرِ مسیر. تا تعظیم در مقابلِ کفشهای خاکی سلطان. داستان پهلوانِ کوچک درست از همینجا آغاز شد. مهرداد اولادی. یک مهاجم تنومندِ. ستارهای که توی لباسِ راهراهِ تیم دنیزلی، توپ را از روبرت ساها تحویل گرفت و از بالای سر رحمتی به درون دروازه آبیها فرستاد تا صبحِ شنبه، سوژه اصلی جلد همه روزنامهها باشد. مهرداد فقط و فقط یک بار دیگر عکسِ اول هماهنگِ روزنامههای ورزشی بود. بعد از مرگ. با تیترهای که پایان و تجریش را به هم دوخته بودند. در کشوری که مفهومِ ایستادن را تنها قلبِهای پسران سیسالهاش میفهمند.
آخرین روزهای خوب مهرداد اولادی، وقتی رقم خوردند که او هنوز بلد بود جماعتی را متعجب کند. بلد بود از انزلی به تیم ملی برسد و بازوبند کاپیتانی تیم کیروش را تحویل بگیرد. در اوج، توپگرفتن از او کار هر مدافعی نبود اما توپ را بالاخره، خودش از خودش گرفت. سالها دیرتر از زمانی که در لباس تیمهای آلمانی و اسپانیایی تصورش کرده بودیم، اخراجِ مهرداد در دربی بهانه بازگشتِ پرسپولیسیها به مسابقه شد. قرمزها بدون او قویتر بودند و او بدون فوتبال، خوشحالتر. وقتی حماسه ایمون و رفقا خلق میشد، اولادی به تنهایی در رختکن نشسته بود و اخبار بد درباره او، روند منطقیشان را طی میکردند. در نوزده سالگی، خستگیناپذیرعبارتِ محبوب ژورنالیستهای ورزشی برای توصیف اولادی به شمار میرفت اما آقای ستاره، کاملا خستهشدنی و آسیبپذیر به نظر میرسید. او، بیرون از چارچوب مستطیل سبز در مسیر لذتهای دیگری قرار گرفت اما هیچوقت به این جنگِ درونی خاتمه نداد. نبردی که یک طرفاش زندگیِ سرمستانه توی رستوران شخصیاش بود و طرف دیگرش، خمارکشی در تمرین تیمهای فوتبال. از مدتها قبل او باید طرفاش را انتخاب میکرد. میتوانست همه چیز را ترک کند و آخرین تلاش جدی برای بازگشت به فوتبال را کلید بزند و زنده بماند. میتوانست فوتبال را ترک کند و زنده بماند. مهرداد اما هر دو بخش از زندگیاش را با هم میخواست و نتیجهاش، کشمکشی ابدی بود که برای او به جز دعوا، قهر، بدونتیمماندن، توهینشنیدن، به تمسخرکشیدهشدن و مرگ نداشت. اولادِ ناکام فوتبال و پسرِ کامروایِ زندگی، تا آخرین روزها و حتی در آخرین بازی روی چمن، در مقابل زمزمههای تباهیاش مقاومت کرد تا شاید چند خاطره تازه در پایان یک مسیر پرمخاطره بسازد. وقتِ بیتابی زیر تابلوی آخرین تعویض، شاید مهرداد به جمله جرج بست فکر میکرد:«بعد از مرگم مردم همه این خرابکاریها را فراموش میکنند و فوتبال یادشان میماند». او را یادمان خواهد ماند. با یک ضربه سر شیرجهای. یک چیپ. چند وارو. رنجهایِ سالِ سی.
ثبت دیدگاه