عاطفه های همسایگی که با مدرنیته شدن زندگی شهری در حال از بین رفتن هستند.
مرحوم لطیف با آقای عیسی در یک کوچه سکونت داشتند اولی مقنی (چاه کن) و دومی کشاورز بود. خانه مرحوم لطیف فقط یک اتاق داشت با یک دهلیز کوچک که با همسر و دو دختر و دو پسرش در آنجا زندگی میکردند و بهقول بقیه همسایهها هیچ وقت هم گلهای از روز گار نداشتند. جالب اینکه از همین چهار بچه با این وضع سخت زندگی به غیر از یکی از دخترها که بعداز گرفتن دیپلم خانهداری را انتخاب کرد؛ دو نفرشان معلم و دیگری به وکالت مشغول شدند
یکی از فرزندان پسر هنوز هم از مادر 85 ساله ام با جان و دل مراقبت و نگهداری میکند. از طرفی محل سکونت آقا عیسی خانهای وسیع با چند اتاق بزرگ بود و حتی در گوشهای از حیاط یک واحد نقلی کوچک با یک اتاق هم داشت.
هیچ وقت این خانواده در رفتارشان برای خود نسبت به آن خانواده فخر فروشی نمیکردند، یک ماهی میشد در کوچه و خانههای آنها سور وساتی برپا بود، قراربود دختر بزرگ خانواده آقا لطیف به خانه بخت برود.
عروسیهای قدیم هم برای خودش حس وحال خاصی داشت اصلاً کوچه که هیچ، همه محله تا زمانی که عروس خانم را به خانه بخت بفرستند شادی میکردند همه اهالی عروس را عضوی از خانواده خود میدانستند. با وجود همه شادیها، آقا لطیف وهمسرش از اینکه در خانه کوچک آنها امکان پذیرایی از همه میهمانها نبود غصه میخوردند…
آقا عیسی و خانوادهاش تا از این نگرانی همسایه خبردار شدند برای رفع این مشکل و به رغم اینکه مادربزرگ خانواده در بستر بیماری سختی بوده و توان حرکت هم نداشت و هرگونه سر و صدا برایش آزار و اذیت محسوب میشد؛ پیشنهاد میکنند مجلس جشن مردانه در خانه ایشان وجشن خانمها در خانه عروس خانم برگزار شود. همه وحتی اهالی محل نیز از شنیدن خبر این پیشنهاد و قراری که گذاشته شده است خوشحال میشوند…. چند روز بعد جشن عروسی برگزار میشود.
سر و صدای صبحگاهی فردای شب جشن در کوچه عادی به نظر نمیرسد برخی از همسایهها اول فکر میکنند شاید مربوط به رفت وآمدهای میهمانان دیشب عروسی است اما نه صدای گریه خانمها هم میآید، نکند خدای ناکرده اتفاقی برای عروس وداماد یا میهمانان افتاده باشد… ساعتی بعد با حضور زنان و مردان محله و فامیل جنازه مادربزرگ که همزمان با برگزاری جشن عروسی در خانه آقا عیسی، چشم از جهان فروبسته بود برای کفن ودفن داخل تابوت گذاشته شده و روی دوش مردان به غسالخانه شهر برده می شود…. آن شب پاسی از شب گذشته آقا عیسی متوجه مرگ مادرش میشود، او از همسرش میخواهد که به احترام شادی همسایهها سکوت کند وهیچ گونه عکس العملی که نشان از سوگواری باشد از خود نشان ندهد و شریک واقعی زندگی او را در این غصه تا صبح همراهی میکند…..
امروز با خودم فکر می کنم، آیا میشود امیدوار بود که در زندگی مدرنیته شهری امروز عاطفههای همسایگی به افول نرسیده باشد؟
ثبت دیدگاه