یکشنبه, 25 آذر 1403 Sunday, 15 December , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 44669 تعداد نوشته های امروز : 7 تعداد دیدگاهها : 2502×
وقتی صحنه بدی از زنم دیدم با چاقو به دستش زدم | او شب ها دیر به خانه می آمد
27 شهریور 1396 ساعت: 11:14
شناسه : 88295
5

 بی اعتمادی من به همسرم از زمانی آغاز شد که وقتی دیر به خانه می آمد و از او سوال می کردم کجا بودی؟ پاسخ سربالا می داد.   مرد 42 ساله ای که پس از قتل بی رحمانه همسرش در مشهد، خود را به نیروهای انتظامی معرفی کرد، اختلافات شدید خانوادگی و بی اعتمادی […]

پ
پ

حوادث 1 - وقتی صحنه بدی از زنم دیدم با چاقو به دستش زدم | او شب ها دیر به خانه می آمد - چاقو

 بی اعتمادی من به همسرم از زمانی آغاز شد که وقتی دیر به خانه می آمد و از او سوال می کردم کجا بودی؟ پاسخ سربالا می داد.

 

مرد 42 ساله ای که پس از قتل بی رحمانه همسرش در مشهد، خود را به نیروهای انتظامی معرفی کرد، اختلافات شدید خانوادگی و بی اعتمادی به او را دلیل اصلی این جنایت دانست. او بعد از آن که به دستور قاضی کاظم میرزایی (قاضی ویژه قتل عمد) در اختیار کارآگاهان پلیس آگاهی قرار گرفت و به سوالات پلیسی سرهنگ سلطانیان (رئیس دایره قتل آگاهی) درباره جزئیات جنایت هولناکش پاسخ داد، نقبی هم به روزهای سیاه گذشته اش زد و گفت: در یکی از روستاهای اطراف سدکارده مشهد و در یک خانواده 100 نفره بزرگ شدم و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواندم.

پدرم چوپان بود و درآمد زیادی نداشت، از سوی دیگر هم گویی ضعف بینایی در خانواده ما ارثی است چرا که برخی از خواهران و برادرانم مانند من ضعف بینایی دارند به همین خاطر با مشکلات زیادی روبه رو بودیم. قبل از این که به خدمت سربازی بروم، عاشق یکی از دختران روستا شده بودم به همین دلیل مدام از سربازی فرار می کردم به طوری که مجبور شدم چهار سال و دو ماه خدمت کنم.

من به آن دختر سرچشمه آب قول ازدواج دادم اما بعد از پایان خدمت، وقتی به مادرم گفتم او را برایم خواستگاری کند دست مرا گرفت و به منزل برادرش برد و من زمانی به خود آمدم که مراسم عقدکنان من و دختردایی ام برگزار شده بود و در یک شب با پسرخاله ام باجناق شدیم چرا که دختر دیگر دایی ام با پسر خاله ام ازدواج کرده بود.

آن روز گریه کردم، فریاد زدم نمی خواهم با دختردایی ام ازدواج کنم ولی هیچ کس توجهی به من نمی کرد او دختری شهری و درس خوانده بود و من جوانی روستایی بودم که هیچ چیزی نداشتم. خلاصه دوران نامزدی ما سه سال طول کشید و من در حجره میوه فروشی دایی ام در مشهد مشغول کار شدم.

آن دختر روستایی هم روزی به صورتم تف کرد و با گفتن جمله «خیلی بی غیرتی!» به دنبال سرنوشت خودش رفت. من هم زندگی مشترکم را در زیر زمین خانه مادربزرگم شروع کردم. با آن که بیکار بودم و شغل های زیادی را تجربه کردم اما بی اعتمادی من به همسرم از زمانی آغاز شد که وقتی دیر به خانه می آمد و از او سوال می کردم کجا بودی؟ پاسخ سربالا می داد.

بارها مشاجرات ما به قهرهای طولانی مدت می کشید به طوری که یک بار نیز وقتی صحنه ای را دیدم که خیلی عصبانی شدم، با چاقو ضربه ای به دستش زدم. این اختلافات هر روز شدت می گرفت تا جایی که همسرم مهریه اش را به اجرا گذاشت. او با استخدام یک وکیل خانه ام را توقیف کرد و در حالی که کارشناسان قیمت خانه را برای مزایده 300 میلیون تومان پایه گذاری کرده بودند، من خودم خانه را به نامش ثبت کردم ولی او دست از کارهایش برنداشت و باز هم دیروقت به خانه می آمد تا این که شب حادثه درحالی که به شدت عصبانی بودم با میله آهنی و چاقو او را کشتم اما ای کاش…

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.