بامردم| مهشید یوسف زاده چابک: همهمه امان نمى دهد. هركسى از چيزى با ديگرى سخن مى گويد و با اين همه صدا، صدا به صدا نمى رسد.پيرمرد كلاه آفتاب خورده اش را روی سرش جابجا مي کند(انگار خواسته باشد سرش را بخاراند)،رو به مردى كه روى صندلى نرم پارچه اى نشسته است می کند:((روح ا… روح ا… آخر توهم چيزى بگو…))مرد، روى صندلى نرم پارچه اى جا مي خورد .تمام صورتش را از لاى كتاب درمياورد و دنبال صاحب صدا مي چرخد.همهمه كم و كمتر مى شود؛ روح ا.. پيرمرد را پيدا مى كند لبخندى ميزند و يك رج از دندان هاى سپيد، شكل دوستانه ای به چهره اش مى بخشد:((بله پدر ، آخر من نمى دانم راجع به چه دارند حرف مى زنند!)).جمع كه عادت كرده اين جمله را بشنود دوباره به همهمه مى پردازد.دندان ها،لبخند را از آن صورت دوستانه مى گيرندو صورت، درون كتاب گم مى شود.از اين جا درست نمي بينم ولى اگر اشتباه نكنم شرح مثنوى شريف اثر زنده ياد بدیع الزمان فروزانفر باشد.
حضورش در جمعهايمان اينگونه است و تا لازم نباشد ،حرف نمى زند.حالا هم به همان مشرب گزيده گويى برگشته و اصولا سخن گفتن را به كنارى گذاشته است.روى دستهاى با غيرت عده اى جوان كه هيچ يك را نمى شناسم به سمت ميدان شهردارى مي رود.از دروديوار اشك و آه و ضجه مي بارد.ما نيز در ميان اين اشكها گم مى شويم:
((موجها از بس تلاطم كرده اند
راه اقيانوس را گم كرده اند))
وما با اين موجها به پيش مى رويم تا واپسين ميعادگاه رشتی ها با ((روح ا…)).’اينجا نه او شرق گيلانى است، و نه آنها رشتى. يك در هم تنيدگى تاريخى ؛همه به احترام روح ا… ايستاده اند و اگر تا ديروز برايش كف مى زدند،حا لا عنان از كف داده مشغول گریستن اند.هنوز باور ندارم؛ آنكه همواره عطر زندگى مى داد چگونه داخل آن جعبه ى افقى آرام گرفته و ميرود! آنهمه زندگى چگونه توانسته در آن جعبه ى ٢مترى جا شود! آن روياهاى دور و دراز براى بودن،با مردم بودن،آن حجم از دلدادگى ، آن همه معرفت مولوى وار ،آن سیاست ورزى صوفيانه،آن رژه با شكوه و هميشگى از ابیات حافظ،آن گيسوى پريشان قصيده هاى خاقانى و آويزه هاى ((بوستان)) و ((گلستان)) و ((تمهيدات)) عين القضات…آن ها همه با هم، به كجا ميروند؟ !
اشك امان نمى دهد:
((بگذار تا ببينمش اكنون كه مي رود
اى اشك ازچه راه تماشا گرفته اى))
از دست رفتن آن پايگاه معرفت كه خانواده را همواره سيراب مى ساخت،بیش و پیش از هرکسی برای خانواده بسيار سخت است؛برای ما که حتی برای خرید یک جلد کتاب ابتداء باید قضاوت او را حدس می زدیم،برای انتخاب یک روسری و حتی برگزیدن شکل یک لبخند .از دست رفتن چنين مرجعى به سرگیجه می انجامد، به بهت و حيرت و ((نا در كجايى و بى در زمانى)).هنوز روى زمين بند نيستيم اما همين بودن را مديون هنگامه اى هستيم كه مردم از همراهى آفريده اند.يك لحظه تا كنون تنها نبوده ايم .ما شايسته ى تقدير از اين هنگامه ى سترگ مردمی نبوده ايم و نيستيم اما لبخند جاودانه ى روح ا…قهرمانى چابك با نقش برجسته ى آن رديف از دندان هاى سپيد كه حالا،همين حالا،سر از درون كتاب برگرفته،خوب مى تواند از پس تقدير از غيرت و عدالت و روا مدارى شما مردم برآيد.
حالا كه رفتى روزها فرقى نكرده
خورشيد هر شب از طلوع خود خبر دارد
فردا براى روز ديگر بودنش هر شب
يك استناد معتبر دارد
حالا كه رفتى روزها فرقى نكرده
من در خيابان شهروندى محترم هستم
ديروز آنجا عابرى مى گفت
اهل قلم هستم
حالا كه رفتى روزها فرقى نكرده
تنها نمى دانم چرا بايد
هر روز بارانى
بى چتر زير غصه هاى آسمان را رفت
بايد از اينجا رفت.
ثبت دیدگاه