پنج‌شنبه, 13 اردیبهشت 1403 Thursday, 2 May , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 41529 تعداد نوشته های امروز : 3 تعداد دیدگاهها : 2375×
  • شعار سال

    شعار سال 1403

  • سپاسگزاریم
    19 خرداد 1396 - 3:16
    شناسه : 57288
    1

    بامردم| مهشید یوسف زاده چابک: همهمه امان نمى دهد. هرکسى از چیزى با دیگرى سخن مى گوید و با این همه صدا، صدا به صدا نمى رسد.پیرمرد کلاه آفتاب خورده اش را روی سرش جابجا می کند(انگار خواسته باشد سرش را بخاراند)،رو به مردى که روى صندلى نرم پارچه اى نشسته است می کند:((روح ا… […]

    پ
    پ

    بامردم| مهشید یوسف زاده چابک: همهمه امان نمى دهد. هرکسى از چیزى با دیگرى سخن مى گوید و با این همه صدا، صدا به صدا نمى رسد.پیرمرد کلاه آفتاب خورده اش را روی سرش جابجا می کند(انگار خواسته باشد سرش را بخاراند)،رو به مردى که روى صندلى نرم پارچه اى نشسته است می کند:((روح ا… روح ا… آخر توهم چیزى بگو…))مرد، روى صندلى نرم پارچه اى جا می خورد .تمام صورتش را از لاى کتاب درمیاورد و دنبال صاحب صدا می چرخد.همهمه کم و کمتر مى شود؛ روح ا.. پیرمرد را پیدا مى کند لبخندى میزند و یک رج از دندان هاى سپید، شکل دوستانه ای به چهره اش مى بخشد:((بله پدر ، آخر من نمى دانم راجع به چه دارند حرف مى زنند!)).جمع که عادت کرده این جمله را بشنود دوباره به همهمه مى پردازد.دندان ها،لبخند را از آن صورت دوستانه مى گیرندو صورت، درون کتاب گم مى شود.از این جا درست نمی بینم ولى اگر اشتباه نکنم شرح مثنوى شریف اثر زنده یاد بدیع الزمان فروزانفر باشد.
    حضورش در جمعهایمان اینگونه است و تا لازم نباشد ،حرف نمى زند.حالا هم به همان مشرب گزیده گویى برگشته و اصولا سخن گفتن را به کنارى گذاشته است.روى دستهاى با غیرت عده اى جوان که هیچ یک را نمى شناسم به سمت میدان شهردارى می رود.از درودیوار اشک و آه و ضجه می بارد.ما نیز در میان این اشکها گم مى شویم:

    ((موجها از بس تلاطم کرده اند

    راه اقیانوس را گم کرده اند))

    وما با این موجها به پیش مى رویم تا واپسین میعادگاه رشتی ها با ((روح ا…)).’اینجا نه او شرق گیلانى است، و نه آنها رشتى. یک در هم تنیدگى تاریخى ؛همه به احترام روح ا… ایستاده اند و اگر تا دیروز برایش کف مى زدند،حا لا عنان از کف داده مشغول گریستن اند.هنوز باور ندارم؛ آنکه همواره عطر زندگى مى داد چگونه داخل آن جعبه ى افقى آرام گرفته و میرود! آنهمه زندگى چگونه توانسته در آن جعبه ى ٢مترى جا شود! آن رویاهاى دور و دراز براى بودن،با مردم بودن،آن حجم از دلدادگى ، آن همه معرفت مولوى وار ،آن سیاست ورزى صوفیانه،آن رژه با شکوه و همیشگى از ابیات حافظ،آن گیسوى پریشان قصیده هاى خاقانى و آویزه هاى ((بوستان)) و ((گلستان)) و ((تمهیدات)) عین القضات…آن ها همه با هم، به کجا میروند؟ !
    اشک امان نمى دهد:
    ((بگذار تا ببینمش اکنون که می رود
    اى اشک ازچه راه تماشا گرفته اى))
    از دست رفتن آن پایگاه معرفت که خانواده را همواره سیراب مى ساخت،بیش و پیش از هرکسی برای خانواده بسیار سخت است؛برای ما که حتی برای خرید یک جلد کتاب ابتداء باید قضاوت او را حدس می زدیم،برای انتخاب یک روسری و حتی برگزیدن شکل یک لبخند .از دست رفتن چنین مرجعى به سرگیجه می انجامد، به بهت و حیرت و ((نا در کجایى و بى در زمانى)).هنوز روى زمین بند نیستیم اما همین بودن را مدیون هنگامه اى هستیم که مردم از همراهى آفریده اند.یک لحظه تا کنون تنها نبوده ایم .ما شایسته ى تقدیر از این هنگامه ى سترگ مردمی نبوده ایم و نیستیم اما لبخند جاودانه ى روح ا…قهرمانى چابک با نقش برجسته ى آن ردیف از دندان هاى سپید که حالا،همین حالا،سر از درون کتاب برگرفته،خوب مى تواند از پس تقدیر از غیرت و عدالت و روا مدارى شما مردم برآید.
    حالا که رفتى روزها فرقى نکرده
    خورشید هر شب از طلوع خود خبر دارد
    فردا براى روز دیگر بودنش هر شب
    یک استناد معتبر دارد
    حالا که رفتى روزها فرقى نکرده
    من در خیابان شهروندى محترم هستم
    دیروز آنجا عابرى مى گفت
    اهل قلم هستم
    حالا که رفتى روزها فرقى نکرده
    تنها نمى دانم چرا باید
    هر روز بارانى
    بى چتر زیر غصه هاى آسمان را رفت
    باید از اینجا رفت.

    ثبت دیدگاه

    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.