پنج‌شنبه, 6 اردیبهشت 1403 Thursday, 25 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 41434 تعداد نوشته های امروز : 1 تعداد دیدگاهها : 2372×
  • شعار سال

    شعار سال 1403

  • با حامد در هتل آشنا شدم واو بلایی سرم آورد که از طبقه پنجم همان هتل خودم را به پایین انداختم …
    03 مرداد 1396 - 13:02
    شناسه : 70537
    0

    احساس تنهایی می کردم، همه خانواده به خاطر ازدواج مجدد از من روی برگردانده بودند. افکارم به هم ریخته بود و حالت غریبی داشتم. آن شب را در هتل محل کارم ماندم و در پشت بام هتل به سرگذشت تلخم می اندیشیدم که ناگهان افکار احمقانه و مغشوشی به ذهنم خطور کرد. نمی دانم آن […]

    پ
    پ

    احساس تنهایی می کردم، همه خانواده به خاطر ازدواج مجدد از من روی برگردانده بودند. افکارم به هم ریخته بود و حالت غریبی داشتم. آن شب را در هتل محل کارم ماندم و در پشت بام هتل به سرگذشت تلخم می اندیشیدم که ناگهان افکار احمقانه و مغشوشی به ذهنم خطور کرد. نمی دانم آن لحظه چه اتفاقی افتاد که ناگهان خودم را از طبقه پنجم هتل به پایین پرت کردم و …

    1 - با حامد در هتل آشنا شدم واو بلایی سرم آورد که از طبقه پنجم همان هتل خودم را به پایین انداختم ... - حامد

    زن 40 ساله ای که در پی خودکشی نافرجام، دچار شکستگی های متعدد شده بود با آه و ناله به شرح زندگی پرفراز و نشیب خود پرداخت و به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: در خانواده ای پرجمعیت در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمدم و 3 برادر و 3 خواهر دارم. روزگار می گذشت و من در کنار پدر و مادرم بزرگ می شدم. از آن جا که فرزند آخر خانواده بودم همه خواهران و برادرانم یکی پس از دیگری ازدواج کردند و تشکیل خانواده دادند. من نیز بعد از اتمام دوره راهنمایی دیگر به مدرسه نرفتم و نزد مادرم امور خانه داری را آموختم. تا این که یکی از پسران روستا به خواستگاری ام آمد و من و «عبدا…» با هم ازدواج کردیم. همسرم کارگر ساده ای بود و اخلاق تندی داشت، آن قدر پرخاشگر و عصبی بود که با ورودش به خانه، وحشت سراسر وجودم را فرا می گرفت. او به هر بهانه ای دعوا راه می انداخت و مرا کتک می زد به طوری که روزگارم را تلخ کرده بود. برادرانم بارها از عبدا… خواستند دست از این اخلاق و رفتار زشتش بردارد و مرا نزند ولی همسرم هیچ توجهی به حرف های خانواده ام نمی کرد و مرا عذاب می داد، این گونه بود که به پیشنهاد اطرافیانم تصمیم گرفتم بچه دار شوم تا اوضاع زندگی ام بهتر شود. هر چند می دانستم که با داشتن فرزند هم خلق و خوی عبدا… بهتر نمی شود ولی باز هم برای نجات زندگی ام باردار شدم. همسرم همچنان کتکم می زد تا این که یک روز دستم از چند ناحیه شکست، دیگر تحمل این وضعیت را نداشتم. از این رو بدون اطلاع همسرم به سمت مشهد حرکت کردم و به همراه فرزندم چند روزی را در حرم مطهر ماندم تا این که برادرانم مرا به روستا بازگرداندند و با کمک آن ها بعد از 6 سال زندگی مشترک از عبدا… جدا شدم و با بخشیدن مهریه و حق و حقوقم حضانت فرزندم را به عهده گرفتم. به خاطر وضعیت بد اقتصادی خانواده ام کاری در هتل پیدا کردم و با اجاره کردن منزلی در مشهد تصمیم گرفتم روی پای خودم بایستم. در محل کارم با مردی آشنا شدم که از تیپ و ظاهر خوبی برخوردار بود. «حامد» از من خواستگاری کرد، من هم خیلی زود پاسخ مثبت دادم چرا که شیفته ظاهر و چرب زبانی های حامد شده بودم و با خودم اندیشیدم که با ازدواج دوباره از مشکلاتم کاسته می شود. اما این افکار، رویایی بیش نبود چرا که حامد سرکار نمی رفت و من باید از صبح تا شب کار می کردم تا بتوانم هزینه های خانه و زندگی 3 نفر را تامین کنم. روزگار به همین ترتیب می گذشت، کم کم از این وضعیت خسته شدم. از سویی با ازدواج دومم حمایت خانواده ام را از دست داده بودم و از سوی دیگر وقتی تصمیم گرفتم از حامد جدا شوم، برادرانم مرا تهدید به مرگ کردند و گفتند چون در شهر بزرگ زندگی می کنی ما اجازه هر کاری را به تو نمی‌دهیم. زمانی که متوجه شدم هیچ حامی ندارم، یک باره برای خلاص شدن از این زندگی فلاکت بار دست به کار احمقانه ای زدم واز طبقه پنجم هتل، خودم را به پایین پرتاب کردم. در این میان چون به طور مستقیم به زمین نرسیدم دچار شکستگی های متعدد از ناحیه دست و پا، گردن و قفسه سینه شدم. حالا پی بردم که خداوند مرا به خاطر فرزندم زنده نگه داشته و …

    ثبت دیدگاه

    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.